سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

   خادم مسجد، موتور برق را خاموش کرد و تاریکی چادر سیاه خود را گستراند. ابرهای سیاه صورت ماه تابان را پوشانده بودند درست مانند نقابی که مهرویان به چهره می زنند.از جماعت نمازگزار کسی باقی نمانده بود. سید کاظم در حالی که پول های خود را می شمرد از در مسجد خارج شد. سید کاظم چند روزی می شد که به این روستا آمده بود.هیچ کس نمی دانست که او اهل کجاست. او فقط چند روزی را در این روستا می ماند و مردم فرصت این را که در باره ی زادگاه او بیندیشند نداشتند. در عوض آن ها به این فکر می کردند که چگونه رسم مهمان نوازی را به جای آورند. او از این روستا به آن روستا می رفت و در هر آبادی که پا می گذاشت، مردم کلی او را عزت و احترام می کردند درحالی که کلی کمک مالی هم نصیبش می شد. قد کوتاهی داشت و ریش های بلندش هنوز سیاه بود. گردنش راهمیشه به یک طرف کج می کرد و کمی نیز آن را تکان می داد. لب هایش نیز هماهنگ با گردنش تکان می خوردند، گویی چیزی را زمزمه می کردند. خادم مسجد که در حال خارج شدن بود، صدازد:"‌ آ سید کاظم! کلاهتُ فراموش کردی." سید کاظم دستی بر سرش کشید و جای خالی کلاهش را احساس کرد. کلاه را از خادم مسجد گرفت و گفت:" ما هم از مال دنیا همین یک کلاهُ داریم و همین یک شال نخ نمای سبزُُ." خادم مسجد گفت:"‌ اینارُ که داشته باشی یعنی همه چی داری. شما که تو درگاه آبرو دارین واسه ما هم دعا کنین." مش کاظم هم جواب داد:"‌ محتاجیم به دعا مشتی." خادم مسجد مشغول بستن درِ مسجد بود که پسر بچه ای کوچک نزدیک سید کاظم آمد و گفت: " خاله م با شما کار داره." خادم مسجد متوجه پسر بچه شد و ازش پرسید:" به به ! عجب پسر نازی!بگو ببینم خاله ت دیگه کیه؟" پسر هم با زبان شیرین کودکیش پاسخ داد:" خاله م خالمه دیگه" با شنیدن این حرف هر دو نفر از خنده روده بر شدند. خادم مسجد که کنجکاو شده بود دوباره پرسید:" ببینم کوچولو تو پسر کی هستی؟" پسر کوچک هم بی درنگ جواب داد:" من پسر مامانم هستم دیگه." بازهم دو نفر زدند زیر خنده. سید کاظم که تسبیح در دست می گرداند گفت: "‌برم ببینم خاله ش با این حقیر چیکار دارن؟" آن گاه دست آن پسر کوچک را گرفت و گفت:"‌خوب کوچولو! خاله ت کجاست؟"  پسر کوچک هم با اشاره ی دست چند متر بالاتر را نشان داد. در آن سیاهی شب زنی میانسال با چادر مشکی پشت به آن ها ایستاده بود و چراغ فانوس کهنه اش خسیسانه نور زرد کم رنگی را روی زمین می پاشید. سید کاظم در حالی که شال سبز رنگش را مرتب می کرد، گلویش را صاف کرد و به آن زن نزدیک شد:" سلامٌ علیکم و رحمة الله، همشیره با بنده کاری داشتین؟" آن زن با صدای ضعیف و مردنیش جواب داد:" راستش سید خواستم شما رُ واسه شام دعوت کنم."‌سید کاظم انگار که چیزی در گلویش گیر کرده باشد چند بار سرفه کرد و گفت:" شرمنده آبجی. امشب مهمون خادم مسجدم."‌ولی آن زن شروع کرد به اصرار کردن:" چی میشه سید، یک بار هم خونه ی ما رُ متبرک کنین؟ خونه ی اونا که همیشه میرین. نوبتی هم باشه نوبت خونه ی ماس."‌سید کاظم من ومن کرد و از زیر کلاه سبز رنگش سرش را کمی خاراند و گفت:" ببینم خادم مسجد اجازه می فرماین یا خیر."‌سپس به سمت خادم مسجد آمد و به آسانی رضایت او راهم گرفت.

ابرهای تیره هم چنان بر آسمان شب فرمان می راندند و آن ها در نور لرزان فانوس جلوی پایشان را به زحمت پیدا می کردند. پس از چند دقیقه به در چوبی کوچکی رسیدند. آن زن جلو رفت و دق الباب کرد. دختری جوان و زیباروی دررا برویشان گشود. سید سلامی کرد و گفت:"‌به به! شما باید دخترِ...." آن زن حرف سید را ادامه داد:" بله، صنم بانو دختر بنده هستن." وارد حیاط منزل که شدند دل سید به ترحم آمد. او نتوانست جلوی ابراز احساساتش را بگیرد:"‌ عجب زندگی ساده و بی پیرایه ای دارین!" سید راست می گفت. صحن خانه بیشتر به یک قبرستان شبیه بود تا محل زندگی. فقط یک بیل دسته بلند گوشه ی حیاط پدیدار بود. وضع خانه ها بهتر از بیرون نبود. سید احتمالاً تأسف می خورد که چرا مهمانی چنین خانواده ای را باید قبول کند. برای سید پشتی آوردند. گوشه ی اتاق چراغ گردسوزی سوسو می زد و چند تا پشه و حشره ی  دیگر دور آن می رقصیدند. سید کاظم که تازه جابه جا شده بود گفت:" لابد مرد خانه بیرون مشغول کاره؟" مادر صنم بانوآهی از عمق قلبش کشیدو گفت:" نه آقا، او عمرشُ به شما داده." سید با حالت تأسفباری گفت:"‌خدا رحمتش کنه." مادر صنم بانوادامه داد:" بله سید! بابای صنم بانو سر یک قطعه زمین با یکی از اهالی به نام مش سلیمون درگیر شد و شب هنگام توی مزرعه ریختن روی سرش و کشتنش.اونا خونشُ به ناحق ریختن ولی یه روزی به سزای عملشون می رسن." فضای غم انگیزی خانه را فراگرفت. سید کاظم برای این که این جو را بشکند سرغ پسر بچه را گرفت:" همشیره! این پسر بچه ی بانمک شما کجا رفت؟ بگو بیاد یه کم به مجلس ما زینت بده." مادر صنم بانو که سینی چای به دست داشت به سید تعارف کرد و گفت:" بچه ی همسایه بود. خیلی به مسجد علاقه داره. همیشه با من میاد مسجد.‌" سید یک استکان چای برداشت و بارک الله گفت. بعد برای این که فضای سکوت خانه را بشکند دوباره پرسید:" خوب، نام این پسر چیست؟" مادرو دختر یک صدا پاسخ دادند:"‌سهراب." چایی را که نوش جان کردند نوبت به صرف شام رسید. صنم بانو سفره ای پارچه ای را پهن کرد که قسمت وصله دارش طرف سید کاظم افتاد. بعد رفت چراغ گردسوز را آورد وسط سفره گذاشت. مادرش هم چند تا نان تازه آورد. پشت سرش صنم بانو بشقاب های کشک بادمجان را سر سفره گذاشت. آن سه سر یک سفره نشستند و شام خوردند. بعد از اتمام غذا سید برایشان دعای سفره خواند و آن ها آمین گفتند. شکم سید که سیر شد برخاست تا آستانه ی در پیش رفت وگفت:" دست شما درد نکنه. خداوند برکت و فراوانی به سفره ی شما ببخشه."‌ مادر صنم بانو خانم با عجله بلند شد و گفت:" سید کجا؟ امشبُ این جا مهمون ما باشین. اصلا خوبیت نداره که شامُ این جا بخورین و جای دیگه بخوابین. این تو رسم این روستا نیس. اگه مردم بفهمن آبروی ما می ره." سید کمی من و من کرد و گفت:" خادم مسجد منتظر بنده س. ناراحت میشه اگه نرم." مادر صنم بانوبا لحن غم انگیزی گفت:" درسته که ما کلبه ی فقیرانه ای داریم ولی شما به بزرگواری خودتون ببخشین. باعث افتخار ماس که شبُ این جا سحر کنین."‌سید گفت:". بنده رُ مرخص کنین برم خیلی خوشحال می شم. قول میدم دفعه ی دیگه اگه عمری باقی باشه خدمت شما برسم." صنم بانو که تا آن وقت مشغول جمع کردن سفره و تمیز کردن اتاق بود به سخن آمد:" سید دل ما رُ نشکنین.هر چی باشه شما جای پدر من هستین."‌سید از آستانه ی در بیرون رفت و گفت:" متأسفانه درخواست شما قابل اجرا نیست. "

هنوز حرف های آن ها تمام نشده بود که صنم خانم بر پشت دستش زد و گفت:"‌وای خدای بزرگ! الان وقتشه." سید با تعجب گفت:"‌ وقت چی بانو؟" صنم بانو پاشد و چراغ فانوس آویزان را برداشت و گفت:"‌نوبت آبیاری باغمونه. الان باید برم وگرنه دیر میشه. سید میشه یه لطفی در حق ما بکنین. همیشه ننه م کمک من می آمد. ولی امشب می بینی که حال خوشی نداره. میشه یه ساعتی به کمک من بیاین؟" سید شانه هایش را بالا انداخت:" چی بگم. اون درخواست شما رُ که قبول نکردم. ولی مث این که اینُ باید قبول کنم.ولی فقط یه ساعت، بیشتر از اون شرمنده م." صنم بانو فانوس را خودش برداشت و یک بیل هم به دست سید داد. موقع خروج سید لحظه ای ایستاد. صنم بانو با دستپاچگی پرسید:" چی شد سید؟" سید  پاسخ داد:"‌ اون اتاق دیگه ی شما چرا روشنه؟ کسی اون جاس؟" صنم بانو انگشتش را به دهان فروکرد وبا خنده گفت:" اون جا رُ واسه شما روشن کردیم. مطمئن بودیم که شب این جا می مونین." صدای مادرش آمد که می گفت:" الان می رم خاموش می کنم."ولی سید گفت:"‌فکر کنم صدای بچه میاد." صنم بانو خندید و گفت:" خیالاتی شدی. بیا بریم." سید کمی دیگر مکث کرد و سپس هر دو روانه شدند.

شب کوتاه تابستانی به نیمه رسیده بود. آن بالا توی آسمان خبری از ماه نبود. آن ها با فاصله ی کم از هم دیگر قدم می زدند. ناگهان سیدایستاد. صنم بانو با تعجب پرسید:"‌ باز چی شد؟" سید با اضطراب پاسخ داد:"‌ صدایی پشت سرمون شنیدم. فک کنم کسی  دنبال ما میاد." صنم بانو لبخندی زد و گفت:"  ای وای از دست شما. فک کنم امشب خیالاتی شدی. اون از صدای بچه شنیدنت، این هم از صدای پشت سرت.‌ درسته امشب ماه نیس و تاریکه، ولی تو یکی که نباس بترسی. تو خودت به اندازه ی کافی نورانی هستی. با این حال فک کنم به باغ برسیم درختان باغُ می گی آدمن که می خوان بهت حمله کنن." سید کمی آرام گرفت، بعد هم شروع کرد به پرسش درباره ی باغبانی و هرس کردن درختان. صنم بانو هم به دقت آن ها را توضیح می داد. آن دو نیم ساعتی را پیاده رفتند تا به باغستان رسیدند. صدای پرندگان خاموش شده بود و فقط صدای جیرجیرک ها در هر سو شنیده می شد. به درِ باغ که رسیدند ابتدا صنم بانو داخل رفت. سید هم از پشت سر او را صدا زد و دم در ایستاد. صنم بانو با دلخوری گفت:"‌ باز چی دیدی؟" سید با ترس گفت:"‌ مگه شما درِ باغُ نمی بندین." صنم بانو جواب داد:" نه بابا. این جا این خبرا نیس. هیشکی به حریم کس دیگه ای وارد نمی شه." آن گاه بیل را از دست سید گرفت و به او گفت که زیر یکی از درختان بماند تا او آب را به سمت باغ هدایت کند. سید ابتدا قبول نکرد. ولی صنم بانو قول داد زود برمی گردد. سید زیر درختی نزدیک خانه باغ نشست و به سایه ی بلند صنم بانو نگاه کرد. لحظاتی را با خواندن یکی از سوره ها گذراند. ولی تاریکی باغ، وحشت را بر اندامش مستولی نمود. درختان باغ  را مانند جنگجویانی می دید که چاقو به دست می خواهند به او حمله کنند. ناگهان صدای افتادن چیزی را شنید. از جایش پرید. خوب به اطراف نگاه کرد. درآن تاریکی نتوانست چیزی را ببیند.شاید صدای افتادن میوه ای از درخت بوده باشد. او با این تصور آرام گشت و دوباره مشغول خواندن سوره شد. ولی این بار احساس کرد کسی در باغ حرکت می کند. تمام بدنش لرزیدن گرفت. چند بار صدا زد:"‌ چه کسی آن جاست؟"‌ولی جوابی نشنید. نفس در سینه اش حبس شده بود. نیم نفسی کشید و چشمش به اطراف چرخید. ناگهان احساس کرد دارد خفه می شود. شالش به گردنش چسبیده بود و راه نفسش را می گرفت. با دو دستش محکم از شال گرفت و با انرژی باقیمانده اش فریاد زد:" کمک! صنم بانو! کمک! دارم خفه می شوم." صدای زنی را از پشت سرش شنید:" بیخودی داد نزن. وصیت کن. قصه ت به آخر رسیده."‌چشم های آن زن رنگ خون بود و کمرش مانند کمانی که آماده ی شلیک است خم شده بود.سید که رنگش پریده بود، دست و پا شکسته پرسید:"‌تو کی هستی و از جان من چی  می خوای؟" – من فرشته ی مرگ توأم. میخام جانتُ بگیرم." سید با اندک نفسی که برایش باقی مانده بود، ملتمسانه گفت:"‌خواهش می کنم منُ نکش. من بی گناهم. آخه چه خطائی از من سر زده؟" صدای ناشناس عصبانی تر از قبل شده بود:" آره تو بی گناهی. بی گناه اون طفل معصومیه که چند ساله باباشُ ندیده. سهراب چه گناهی داره که باید ...." سید که جانش در خطر بود دوباره فریاد کمک سرداد. صدای قدم های صنم بانو از آن سوی باغ به گوش رسید. آتش امید در دل سید شعله ور شد. سید بریده بریده به ناشناس گفت:"‌کارت تمومه. جرأت داری بمون." ولی طرف ول کن نبود. صنم بانو بیل به دست به چند قدمی آن ها رسید. سید گفت:" با بیل بزن به سرش و خلاصش کن." صنم بانو بیل را زمین انداخت و جلوتر آمد و گفت:"‌ماه گل ولش کن. راستی راستی میخای بکشیش؟ " سید که سرو پایش مانند برگ خزان می لرزید گفت:" پس این ها همه نقشه بوده. شما منُ بازی دادین." ‌ماه گل گفت:" فک کردی فقط خودت زرنگی؟ غلام جوجه! حنات دیگه رنگی نداره. بذار گذشته تُ واست ورق بزنم. تو یک فرد بی خاصیت بودی که تن به کار نمی دادی و از طرف اهالی روستا مطرود شده بودی. مدتی هم سر مردم شیره مالیدی ولی دستت خیلی زود رو شد. اون وقت یه فکر خطرناک به ذهنت رسید. از روستا زدی بیرون وبا این رنگ جدیدت شروع کردی به رنگ کردن مردم بیچاره." غلام جوجه سرش را با دستان لرزانش فشرد.صنم بانو شال سبز را از دست های ماه گل کشید. سید مانند یک دستمال روی زمین ولو شد. ماه گل گریه سر داد و با دست های زمختش بر سروصورت سید می زد. صنم او را گرفت و مانع شد. ماه گل هم کمی آن طرف تر رفت و سنگ بزرگی برداشت و دوباره آمد. صنم بانو این بار نیز دست او را گرفت. سید نیمه جان روی زمین بود و کمی خود را تکان داد. ولی ماه گل با سماجتش سنگ را بر شقیقه ی سر سید فرود آورد و خون از سرش سرازیر شد. ماه گل سنگ را به کناری انداخت و با دیدن خون از جا برخاست و چند قدم آهسته به عقب رفت تا این که به درخت برخورد کرد. صنم بانو زیر بازویش را گرفت و هر دو از باغ خارج شدند. صنم بانو از ماهگل خواست که تند تر راه برود. تازه چند ده متری از باغ دور شده بودند که صنم بانو ایستاد. ماه گل گفت:"‌ چی شد؟" صنم بانو جواب داد:"‌بیلُ جا گذاشتم.باید بریم بیاریمش. ولی تو هم با من بیا."‌ آن دو که بیل رسیدند به پیکر سید نگاهی انداختند. سید متوجه حضور آن شد و با صدای ضعیفش گفت:"‌ماه گل نجاتم بده. منُ تنها نذار." ماه گل پوزخندی زد و گفت:"‌ تو که منُ تنها گذاشتی چطور انتظار داری نجاتت بدم؟" سید گفت:" تو قاتلی. به زودی پیدات می کنن و به سزات می رسونن." ماه گل خنده ای کرد و گفت:"‌آخه چطوری؟ این باغ که مال مش سلیمونه. قصه شُ که برات تعریف کردن. قتل تو میفته گردن کلفت مش سلیمون. ولی جوش نزن واسه ت ضرر داره.مردم خیلی تورُ دوست دارن،از خونت نمیگذرن. تازه ،اگه هم زنده بمونی هیچ سرنخی نداری.چون که اون خونه ای که دعوت شدی یه خونه ی متروکه بود. اسم مادر و دختره ، جعلی بود. اسم منُ و سهراب هم واقعیه، هر چی بگردی رد و نشونی از ما نمی تونی پیدا کنی. من از موقع به دنیا اومدن سهراب آواره  شدم و امشب اولین شبی یه که می تونم چشمامُ راحت روی هم دیگه بذارم وبخوابم." ماه گل دست صنم بانو را گرفت و آن ها از باغ بیرون رفتند. ماه از پشت ابرها بیرون آمده بود و شب را مانند روز روشن کرده بود.

سنخواست 1392/4/22

 



[ سه شنبه 92/10/24 ] [ 3:22 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 108510