سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

آن سال زمستان زودتر از همیشه بساطش را جمع کرد و جایش را به بهاری داد که بی صبرانه منتظر آمدن بود. بهار که امسال زودتر از همیشه از راه رسیده بود بادی به غبغب انداخت و یکه تاز میدان شد. بهار اول از همه به کوهستان رفت و دامن سبز رنگی را که آماده کرده بود تنش کرد. دامن از بس بلند بود که انتهایش به دشت ها نیز می رسید. حتی داخل روستای پائین کوه نیز تار و پود ش هویدا بود. انتهای دامن در این روستا به باغی می رسید که در ورودی آن قرار داشت. این باغ از همه ی باغ های روستا تمیز تر و شیک تر بود. دور تا دور باغ را دیوار بلندی ساخته بودند. و در سمت چپ ورودی باغ، اتاق نسبتا بزرگی قرار داشت. درختان این باغ نیز مانند همه ی درختان آن ناحیه یکی پس از دیگری از خواب زمستانی خویش بیدار می شدند.جوانه ها مانند جوجه مرغی که تخم مرغ را می شکند سر از تنه بیرون می آوردند. ولی امسال هر یک که چشم باز می کردند شاهد یک منظره ی تازه ای می شدند:‌یک همباغی جدید.

 معلوم بود وقتی که آن ها خواب بودند باغبان آن را کاشته است. ابتدا هیچ کس به او محلی نگذاشت. چند روزی گذشت و همه ی درختان باغ از خواب بیدار شدند بعضی از آن ها هم شکوفه به بار آورده بودند. کم کم زمزمه هایی بین درختان ایجاد شد که این مهمان جدید چه کسی است. و سرانجام این گلابی بود که به خود جرأت داد که از او بپرسد:" های ای غریبه! تو کیستی؟ شکل و شمایلت به بچه های این باغ نمی خورد؟‌ با اجازه ی چه کسی قدم به این باغ نهادی؟" درخت تازه وارد که تا این لحظه کلامی بر دهان نرانده بود پاسخ داد:" من یکی از آفریده های خداوند هستم درست مانند شما." سیب که از این جواب حوصله اش سر آمده بود سر شاخه اش را تکانی داد و گفت:"‌این را نهال های ما هم می دانند. نام تو چیست؟" درخت دوباره با لحن قبلی پاسخ داد:" نام من سرو است." پس از شنیدن این جواب درختان کمی پچ پچ کردند و دوباره ساکت شدند.این داستان ادامه یافت تا این که به فصل تابستان رسید. در تمام این مدت به جز نزدیک ترین همسایه اش که درخت توتی بسیار کهنسال بود هیچ کس با سرو رابطه ای برقرارنکرد.

 در فصل تابستان نوبت چیدن هر درختی که می شد چه ناز و کرشمه ای راه می انداخت و به میوه های پربار و آبدارش چقدر فخر می فروخت. اما سرو تنها به دست های خراشیده ی باغبان نگاه می کرد و به سبدی که میوه ها در آن آرام می گرفتند. درخت هلو که آن سال رتبه ی اول تولید محصول را از آن خود کرده بود از فرط غرور و تکبر بیجایش نتوانست خودش را نگه دارد. به همین جهت بی مقدمه رو به سرو نمود و فریاد زد:" پس میوه های تو کی می رسند؟‌چرا باغبان به سراغ تو نمی آید؟ نکند میوه های تو تلخ و گزنده است؟" با گفتن این جملات دوباره موجی از اعتراض ها بین درختان راه افتاد. آلو که رتبه ی خوبی در تولید محصول داشت معترض بعدی بود و گفت:" اصلا وجود هم چنین درختی نحس است. درختی که بیهوده فضای باغ را اشغال کرده است. باید از شر او خلاص شویم." در پی این اظهارات، آن شب، درختان تا روشنائی صبح جلسه داشتند و راه های فشار و نابودی سرو را بررسی می کردند. یکی از آن ها پیشنهاد داد:" دوستان! بیایید با افزایش طول ریشه هایمان مانع رسیدن آب به سرو شویم تا در نتیجه از خشکی و بی آبی دق کند."‌درخت دیگری پیشنهاد داد:" با ورزش زیاد و خوراک بیشتر اندام خود را پرورش دهید ودست هایتان را کشیده تر نمائید تا همچون چتری مانع رسیدن نور به سرو بی مصرف شوید." در این جلسه نظرات مختلفی بیان شد تا این که نور خورشید به سبزینه هایشان سلامی دوباره داد. با سلام خورشید بدون این که به توافقی رسیده باشند دم فرو بستند و به استراحت مشغول شدند.سرو با این که به موضوع جلسه پی برده بود ولی توجهی به آن ننمود. او با خود گفت:" بادهای پائیزی که بوزند جوابتان را خواهید گرفت."توت کهنسال هم جلسه را تحریم کرده بود. وقتی توت، درخت سرو را تنهای تنها مقابل آن همه درخت دید دلش به رحم آمد و به او دلداری داد و گفت:" اصلا ناراحت نباش. میوه داشتن تنها سود یک درخت نیست. در عوضش تو هم سایه داری و هم زیبا هستی. من به جرأت می توانم بگویم تو عروس این باغی. ما که میوه داریم چه کرده ایم؟ از یک طرف پرندگان به سر و صورت ما نوک می زنند. از طرف دیگر، کودکان به همراه بزرگترهایشان سوار ما می شوند، از گلوی ما می گیرند و شدیدا آن را تکان می دهند تا جائی که نزدیک است شاخه های ما را  بشکنند. خوش به حال خواهرم، شاه توت، که با پاشیدن رنگ از خودش دفاع می کند." سرو که این دلداری ها را شنید از درخت توت تشکر کرد. و به او گفت که نگرانش نباشد چون صبر یک درخت سرو بسیار زیاد است.

کم کم بادهای پائیزی تازیانه هایشان را در هوا تکان می دادند و با صداهای وحشتناکی به سراغ درختان می رفتند. درختان از زوزه ی بادها خیلی می ترسیدند و  تا صدای آن ها را می شنیدند رنگ از رخسارشان می پرید و بی اختیار زرد و لرزان می شدند. برگ های زردشان در هوا چرخی می زد و آرام به زمین می افتاد. صدای خش خش برگ ها زیر پای باغبان به گوش می رسید و کسی شک نداشت که آن صدای آه و ناله و ضجه ی درختان است. بادهای پائیزی شدیدتر و شدیدتر شدند ولی سرو هم چنان سرسبز و محکم ایستاده بود و هیچ هراسی به دل راه نداده بود. درختان باغ که نیمه جان شده بودند با حسرت به این منظره می نگریستند. تا جائی که هلوی مغرور طاقت نیاورد و با صدای ضعیفی که حاکی از شرمندگی بود پرسید:" تو چرا همه ی کارهایت عجیب و غریب است؟ انگار نه انگار که فصل پائیز از راه رسیده است. شاید نام فصل ها را نمی دانی. حتی یک برگ تو هم زرد نشده." آلو هم ملتمسانه پرسید:"ای یار مهربان! اگر سبز ماندنت رازی دارد به ما هم بگو تا در کنار تو سبز بمانیم. قسم به آن خدائی که تو را آفریده پس از این با تو مهربان خواهیم بود."بقیه ی درختان هم امیدوارانه یک صدا فریاد زدند:" آره سرو عزیز، تو را به جان هر درختی که دوست داری رازت را بگو." حالا نوبت سرو بود که سکوت چندین ماهه اش را بشکند و جواب آن همه بدخواهی ها را بدهد. او کلامش را با لحنی متین آغاز کرد:" دوستان عزیز! هم باغی های گرامی! من رازی در دل ندارم. این کتاب آفرینش است که میوه را از ما گرفته و سبزی دائم داده است. هر چند شما میوه دارید و به خاطر آن، آدمیان چند روزی خوب دور و بر شما می پلکند ولی من برای آنان نماد آزادگی هستم. گروهی از آنان مرا در اماکن متبرکه و مساجد می کارند. و گروهی دیگر در اعیاد و مراسم مذهبی شان مرا تزئین می کنند و به عنوان درختی مقدس به من می نگرند. آنان در شعرها و نوشته هایشان مرا بسیار می ستایند. چون که من همیشه سبزم ولی شما در برابر باد پائیزی می لرزید و زرد می شوید و از ترس می خوابید. و اگر سرمای زمستان طاقت فرسا باشد از خواب زمستانی تان هم بیدار نمی شوید.در حالی که بعضی از هم نوعان من بیشتر از هزار سال عمر می کنند و تمام عمر استوار می ایستند سایه می دهند تا درس عبرتی برای تمام مخلوقات شوند."

سنخواست 1392/1/31


[ شنبه 92/1/31 ] [ 11:44 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 20
کل بازدیدها: 108648