سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

بیرون از شهر کنار بزرگراه یک گورستان به چشم می خورد. یک گورستان بزرگ که دورتا دور آن را به ارتفاع دو متر حصار کشیده بودند. هر اندازه که داخل بزرگراه حرکت بود و جنب و جوش، گورستان ساکت بود و خموش. داخل آن مرده ها را کنار هم چیده بودند ولی دفن نکرده بودند. مرده ها در آفتاب تابستان کباب می شدند و در سرمای زمستان به شدت می لرزیدند. با این وجود فصل و ماه و سال برایشان معنی نداشت. هرروز هفته برایشان یکسان شده بود. شنبه همان قدر ارزش داشت که جمعه. در انتظار پنج شنبه هم نبودند تا کسی بیاید و برایشان فاتحه ای بخواند. هیچ کس هم برایشان قطره ای اشک نمی ریخت.

صبح یکی از روزهای پایانی تابستان مرده ی جدیدی را بدون تشریفات به آن جا آوردند. مرده استخوان بندیش کمی محکم تر از بقیه می نمود و چشمان درشتش نیز تار و گرفته نشان می داد. در گوشه ای از گورستان بین دو مرده فضای خالی باقی مانده بود. او را مستقیماً به آن جا آوردند و به حال خود رها کردند. مرده ی تازه وارد به این مکان جدید عادت نداشت و شاید نمی دانست که این جا همان خانه ای است که عمری از آن فرار می کرده است. تازه وارد مدتی را با غرور به اطراف نگاه کرد و آن گاه با غرولند گفت:" فکر کنم من را اشتباهی به این جا آورده اند. من توی عمرم جای به این شلوغی ندیده ام." سپس به سمت راستش نگاهی انداخت:" من با این ابهتم بیایم کنار این خودروهای درجه چندم پارک شوم."‌خودروی سمت راستش یک پیکان مدل پنجاه و چهار بود که شیشه هایش درب وداغون شده بود، لاستیک های فرسوده داشت و صندلی هایش را انگار موش ها جویده بودند.با این وجود پیکان خیلی بهش برخورد:" آهای تازه وارد! معلوم است که خیلی به خودت مغرور هستی. شاید فکر می کنی این جا یک پارکینگ خصوصی است. بهتر است بدانی که این جا گورستان خودروهاست."‌تازه وارد که این خبر را شنید دراندوهی عمیق فرورفت:"‌گورستان؟!" بعد از مکثی کوتاه رو به پیکان کرد و گفت:" من حتی حاضر نیستم توی گورستان کنار شما خودروهای بی کلاس باشم. من بنز آلمانم. مرا کامل در آن جا ساخته اند. در بهترین خودروسازی دنیا. در تمام طول عمر با ارزشم خودروی سفیر بودم. همیشه چند تا موتورسیکلت و خودرو من را اسکورت می کردند. حالا بیایم این جا کنار یک پیکان مسافر کش بنشینم. وای بر همنشین بد! تو یک مسافر کشی ولی من که از جایی می گذشتم همه با حسرت به من نگاه می کردند."‌پیکان خنده ای بلند سرداد به طوری که کمک فنرهایش همه به صدا درآمدند:" عجب نفهمی هستی تو! این جا گورستان است. چه فرقی می کند بنزآلمان باشی یا پیکان ایران، شورلت باشی یا ژیان؟ همه ی ما تا چند ماه یا روز و یا ساعتی دیگر وارد کوره ی آتش می شویم، ذوب می شویم. آن وقت اعتراض کن که نمی خواهی کنار پیکان بسوزی." برای بنز باور این مطلب خیلی سخت بود. او سرش را به سمت چپ چرخاند. ژیان سفید رنگی را دید که در لاک خود فرو رفته است. به یاد خرگوش هایی افتاد که در باغ سفارت کناراو جست و خیز می کردند. غمش سنگین تر شد:"‌نمی دانستم سرنوشتم به این جا ختم می شود. من در زندگیم این ها را خودرو حساب نمی کردم. کاش همیشه در پارکینگ سفارت باقی ماندم و چنین روزی را نمی دیدم."

چند دقیقه ی بعد، خودروی بنز سایه ی چنگال مرگ را در نزدیکی خود احساس کرد. تن نحیف ژیان را دید که چنگالی قوی اندام او را قبضه کرده است و بالا می برد. لرزه بر وجودش افتاد. بعد از ژیان حتماً نوبت اوست. او در آخرین لحظات یاد جوانیش افتاد:" کاش اکنون زور جوانی را داشتم. آن وقت با چنان سرعتی حرکت می کردم که دست هیچ جنبنده ای به من نرسد."‌اندکی نگذشت که چنگال مرگ روی سقفش سایه انداخت. صدای خرد شدن استخوانش را که شنید از هوش رفت و دیگر هیچ وقت به هوش نیامد.

سنخواست 1392/3/4


[ دوشنبه 92/3/6 ] [ 10:22 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 108615