سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

هندونه ها رُ نشون کرده بودم.تعدادشون زیاد نبود. چندتایی کاشته بودم که تابستونا سر مزرعه بشکنیم و نوش جان کنیم و کلیه هامونُ کار بندازیم. هر روز هم آمارگیری می کردم، ‌یا به عبارتی حضور غیابشون می کردم. هر روز بزرگترین هندونه رُ نشون می کردم تا روز بعد بکَنمش، ولی باور کنین همون هندونه روز بعد غیبش می زد. از تعجب مونده بودم چه کارکنم. یه نفر فکر منُ می خوند.چند روزی به روی خودم نیاوردم. ولی مطمئن بودم پای کسی در میونه. یه آدم تیز و تند و چالاک که وقتی من تو مزرعه نیستم میاد سر هندونه های بزرگ.اونم به احتمال زیاد از روستای بالایی تشریف میاره. چرا که مزرعه ی بنده در شمالی ترین نقطه ی روستاست و بعد از مزرعه ی من مزرعه های روستای بالایی شروع می شه. بین این دو هم خاکریزی بود که کسی نمی دونست طبیعیه یا قدیم تر ها اونُ ساخته ن. به هر حال یه جورایی مرز به شمار می اومد.

آن روز غروب وقتی کار در مزرعه تموم شد تصمیم گرفتم همون جا بمونم و تکلیف دزد هندونه ها رُ مشخص کنم و حسابشُ کف دستش بذارم. موتور یاماهای آبی رنگمُ در گوشه ای با بوته ها استتار کردم و خودم هم یه چوب بلندی برداشتم و در پشت بوته های مشرف به هندونه ها سنگر گرفتم و هر از چند گاهی سرک می کشیدم. سنگر دزد بی شرف هم احتمالا پشت همین خاکریزها بود، واو هم احتمالاً قبل از حمله از اون جا سرک می کشید.با خودم گفتم:" نامردم اگه این دزدای مفت خورُ گیر نندازم. چند تا جوون مافنگی و بی پدرمادر دنبال دود و دمشون که میان شکمشون طلب میوه هم می کنه. عجب! اون وقت دیواری از این خاکریز پست تر گیر نیاوردین. یه هندونه که ارزشی نداره ولی ممطئنم پشت سرمن دور هم می شینن و سور و سات دود و دم راه میندازن،‌ بعدش به ریش حقیر می خندن."‌در افکار انتقام گیرانه ی خویش می پلکیدم که ناگاه صدای خش خش از گوشه ی بالایی مزرعه به گوشم رسید. کمی بوته ها رُ کنار زدم. عجب! پس دزد هندونه ها اینه. شاید باورتون نشه. یک پسر بچه ی تقریباً دوازده ساله که بینیشُ به زحمت می تونست پاک کنه اومده بود دزدی. چوبدستی رُ از دستم رها کردم و با سرعت به طرفش دویدم. تا این که متوجه بنده شد مانند آهویی که که شیر را می بیند، پا به فرار گذاشت. حتی پشت سرشُ هم نگاه نمی کرد. با یه مهارتی از روی جوی ها و خارها می پرید که بیا و ببین. من هم عزممُ جزم کردم که بگیرمش. و با این که خیلی خسته بودم به پاهایم فشار آوردم و تونستم فاصله مُ تاحدودی حفظ کنم. ولی فایده ای نداشت. پاهام یاری نمی کردند.فاصله بیشتر و بیشتر می شد. الحق اگه این پسرک دزد نمی شد در آینده می تونست دونده ی رکورد شکنی بشه. رشته ی امیدم از هم می گسست و از سرعتم کاسته می شد. در عین ناباوری پسرک را دیدم که روی زمین نمناکی لغزید و با صورت به زمین خورد. با خوشحالی سرعت گرفتم و بالای سرش رسیدم. از آن صورت فقط چشمانش پیدا بود و باقی همه گِل بود و گِل. با دوستش صورتش را کمی پاک کرد. خم شدم و از پشت پیراهنش را گرفتم و با عصبانیت بلندش کردم و چند تا پس گردنی محکم تقدیمش کردم. شروع کرد به گریه کردن. اشک هایش گِل های باقیمانده ی زیر چشم هایش را می شست و کمی از رنگ چهره اش را آشکار می کرد. سرش داد کشیدم:" حرومزاده ی بی پدر و مادر! از قلعه ی بالا میای مزرعه ی من دزدی می کنی؟ پدرتُ در میارم. کاری می کنم که راه خونه تُ فراموش کنی. اگه می دونستی من کیم جرأت نمی کردی پا تو قلمرو من بذاری."‌ چشمم به پاهایش افتاد. پاهایی که جرأت کرده بودن به قلمرو من بیایند. یه کفش دمپایی آفتاب زده که یه کش هم بهش گره زده بود و پشت پاهاش رد کرده بود. پسرک که گریه اش داشت ته می کشید تکانی خورد تا خود را رها کند و برود. ولی با دستان قدرتمند من در جایش میخکوب شد:"‌حالا حالا ها مهمونی فسقلی. خُب این همه هندونه رُ با کی خوردی؟‌همدستات کیان؟ کی اجیرت کرده؟ ..... حرف بزن تخم حرام."‌هر چه زور زدم دریغ از ادای یک حرف. گوش هایش را محکم کشیدم . مانند گوشتی که نجوشیده باشد در دستانم کش می آمد. دو تا پس گردنی محکم دیگه نثارش کردم که دست خودم هم به درد اومد. اون وقت یه لگد دم در ک-و* ن/ ش زدم  و گفتم:" گم شو بی اصل و نسب بی آبرو." آرام راه افتاد و ته کفش گلیش را چند بار به زمین کشید تا پاک شود.از بس که کتک خورده بود نمی توانست درست راه برود. مانند نهالی می مانست که در برابر باد خم شده باشد. خندیدم و گفتم:" اگه مادرت پرسید لباساتُ کجا گلی کردی بگو تو کار شریف هندونه دزدی." با شنیدن حرف من در جا ایستاد. کمی سرشُ برگردوند و آهسته مانند کسی که با خودش حرف بزند گفت:"‌من مادر ندارم. خیلی وقته عمرشُ داده به شما."

یه دفعه ای مث این که با پتک بر سرم کوبیده باشند گیج و مبهوت شدم و سرم گداخته شد. با خودم گفتم:" ای وای برتو! تو طفل مادرمرده ای رُ برای چند تا هندونه اون قدر زدی که می خواست جونش در بیاد. روز قیامت چطور میخای جوابشُ بدی."‌تصمیم گرفتم برم و از دلش دربیارم. بغض سنگینی روی گلویم دو زانو نشسته بود وبا دو دستش گلویم را می فشرد. چشمانم خیس شد. رفتم و دستای گلیشُ گرفتم و با صدایی عجز آلود گفتم:"‌خُب اینُ از اول می گفتی کوچولو.  حالا میخای یه هندونه ی تپل واست بکنم، رسیده و آبدار و قرمز؟ آره میخای؟"‌پسرک سرش را به نرمی تکان داد. دستش را گرفتم و با خود بردم. او هم دنبال من می آمد. حتماً منُ بخشیده بود که دنبالم اومد وگرنه دستشُ پس می کشید. آره،‌منُ‌ بخشیده. چقدر دل کوچیک ترا بی کینه س. تا همین چند دقیقه ی پیش داشتم له و لورده ش می کردم، حالا انگار نه انگار من همون قاتلشم." سر صحبتُ باز کردم و خیلی مهربان پرسیدم:"‌خُب کوچولو! این هندونه ها رُ واسه کی می بری؟ حتماَ هر روز بعد از ناهار هندونه می خورین؟ خیلی می چسبه مگه نه؟" پسره با صدای گرفته و حزن آلودی پاسخ داد:"‌واسه بابام می برم." گفتم:"‌فقط بابات؟‌ داداشت چی؟‌آبجیت چی؟ اونا نمی خورن؟" پسرک پاسخ داد:"‌نه فقط بابام می خوره. آخه کلیه هاش سنگ سازه. سنگ های تیزمی سازه. وقتی تو شکم بابام راه میفتن اشکشُ در میارن. بابامُ‌از کار و زندگی میندازن. دکتر بهش گفته که هندونه خیلی واسه کلیه هاش خوبه. منم واسش هندونه می برم. آخه وقتی می بینم هندونه می خوره خیلی خوشحال می شم. انگار که دنیا رُ به من داده باشن."

موتور سیکلتُ از استتار درآوردم. بازی تموم شده بود. خورجینُ روی زین مرتب کردم.توی هر طرف خورجین موتور یک هندونه گذاشتم و موتورُ آتیش کردم. پسرک نیز سوارشد و دو دستشُ محکم روی شکم من به هم گره زد. همین طور که حرکت می کردم به این فکر افتادم که تا چند ساعت پیش چه نقشه هایی می کشیدم که دزد هندونه ها رُ دستگیر کنم،‌حالا دزدُ‌ با عذرخواهی و طلب بخشش فراوان و با احترام کامل و با هندونه هایی که قرار بود از چنگش نجات بدم با وسیله ی خودم به سمت منزلشون می بردم.


سنخواست 1392/5/10

 


[ جمعه 92/5/11 ] [ 1:8 صبح ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 108597