سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

فاطمه از گوشه ی چشمان خیسش دوباره به قاشق نگاه کرد. قاشقی که لحظه به لحظه برروی اجاق داغ تر می شد و قرار بود تا چند لحظه ی دیگر بر پوست نازک و لطیفش فرود آید. شراره ، مادر فاطمه، قاشق را با دستمالی گرفته بود تا مبادا داغی آن دستش را بسوزاند.از پس از چند ثانیه اجاق را خاموش کرد و قاشق را به طرف فاطمه آورد.گریه ی کودک سه ساله بیشتر از پیش شد. شراره کودکش را محکم گرفت تا مبادا مانع انجام کار شود. آن گاه قاشق را بر ساق ظریفش فرود آورد. دودی  از پای کودک برخاست و آهش را به آسمان هفتم رساند. آسمان طاقت نیاورد و غرشی نمود. این اولین بار نبود که فاطمه تن به چنین شکنجه های درد ناکی می داد. او به خاطر کوچکترین اشتباه و یا نافرمانی مجبور بود تاوان سختی بدهد. خانه برایش مخوف ترین زندان شده بود که مادرش زندانبان آن بود. متاسفانه او حتی نمی توانست شکایت نزد پدرش ببرد. چرا که مادرش اجازه ی چنین کاری را به او نمی داد. و اگر زمانی این کار را انجام می داد به سختی تنبیه می شد. تازه پدرش هم حق اعتراض نداشت. شراره فرمانروای مطلق آن خانه بود. او شوهرش را مجبور به پذیرش افکار خویش کرده بود.

در یکی از روزهای کوتاه پائیزی مادر شراره ، شوکت خانم، به منزل دخترش آمد. شوکت خانم تازه از راه رسیده بود و به پشتی تکیه زده بود. او می خواست خستگی چندین ساعت مسافرت با اتوبوس را از تن بیرون کند. فاطمه هم که از خوشحالی آرام و قرار نداشت دور و بر مادر بزرگش بالا و پائین می پرید. شوکت خانم که در حال نوشیدن چای بود یک دفعه فنجان را به سینی کوبید و فاطمه را گرفت و به ساق پایش نگاه کرد. آن گاه با تندی به شراره گفت:" این چیه؟" شراره با بی اعتنائی پاسخ داد:" زخمه.آب جوش ریخت روی پاش. از بس که شیطونه." شوکت خانم با زحمت از جایش بلند شدو گفت:" من مادر تو هستم به من که نمی تونی دروغ بگی. این رد یک قاشقه. این چه کاریه که با این طفل معصوم کردی؟ چرا از خدا نمی ترسی؟" شراره که تا این لحظه ساکت بود دیگر طاقت نیاورد و با صدایی بلند جواب داد:" از کدوم خدا؟ خدائی که هر روز ما رو فقیر تر می کنه؟ اصلا می دونی چیه؟ قدم این بچه برای ما بد بوده. از وقتی که پاش به این خونه باز شد بدبختی هامون شروع شد. این بچه همش برامون بد میاره. وضع پنج سال پیش ما کجا و وضع حالا مون کجا! خونه به اون بزرگی چی شد؟ چرا تبدیل به خونه ی استیجاری شد؟ شغل حمید چی شد؟ چرا این همه بدهی بالا آورد؟ لابد می خوای بگی اینا هیچ کدوم به این بچه ارتباطی نداره؟"  شوکت خانم که شیطان را در چهره ی دخترش می دید و می دانست که او به هیچ صراطی مستقیم نیست، بهتر آن دید که فاطمه را با خود ببرد و او را از دست این مادر روانی رهایی دهد.به همین خاطر به او گفت:" اینا که می گی تقصیر این بچه نیست. حالا برای این که وضع شما بهتر بشه این بچه رو با خودم می برم." شراره که انگار منتظر این پیشنهاد بود سریع برخاست و لباس های فاطمه را داخل ساکی گذاشت و وسایل دیگرش را هم در آن جای داد. شوکت خانم که هنوز خستگی اش رفع نشده بود با فاطمه به خانه اش برگشت.

از آن روز به بعد روزهای خوشی فاطمه آغاز شد. او در منزل مادربزرگ که حالا او را مامان صدا می زد صبح خیلی زود از خواب برمی خاست، بازی می کرد، می خورد، می شکست ، می خندید، دوستانش را به خانه می آورد.پدر بزرگش او را به پارک، سینما و کلی جاهای دیدنی و تفریحی می برد. فاطمه کوچولوی نحیف و پژمرده حالا به دختری تپل و سرزنده تبدیل شده بود.شش ماه به این صورت سپری شد تا این که یک روز سرو کله ی پدر و مادر فاطمه پیدا شد.

هنگام اذان ظهر بود که زنگ در منزل به صدا در آمد. فاطمه شادی کنان به سمت در رفت تا آن را باز کند. شوکت خانم نیز آهسته به سمت در حیاط می آمد.فاطمه در را که باز کرد یک لحظه قلب کوچکش از طپش ایستاد. تنش شروع به لرزیدن نمود. چهر هایی را می دید که یادآور تلخ ترین خاطرات زندگیش بودند. او اصلاً مایل نبود آن ها را ببیند. شراره کمی خم شدو گفت:" فاطمه دخترم!"  ولی فاطمه بدون این که چیزی بگوید دوید و خود را در آغوش شوکت خانم جای داد و گفت:" مامان من می ترسم."   شوکت خانم نگاهی به بچه انداخت سپس به شراره نگاه کرد و گفت:" چی شده؟" شراره لبخند زنان چند تا اسباب بازی و مقداری خوراکی را که آورده بود به فاطمه نشان دادو گفت:" اومدیم فاطمه جونُ ببریم خونه مون." بعدش یکی از عروسک ها را به دست فاطمه داد ولی فاطمه آن را آرام ول کرد تا به زمین افتاد. شوکت خانم که بچه را محکم در بغلش می فشرد گفت:" خودت که می بینی اون شما رو نمی خواد. از وضع فعلیش خیلی راضیه. نمی خواد به اون خونه برگرده. تازه اگرهم برگرده براتون بد میاره. اون که سرش روزی نداره." شراره سرش را به نشانه ی شرمندگی پائین انداخت و گفت:" ما اشتباه فکر می کردیم. اتفاقاً سرش خیلی روزی داره.اون توی قرعه کشی بانک یک ماشین برنده شده. وضع ما از این رو به اون رو می شه. دیگه بدبختی هامون تموم می شه." ولی شراره هر چه اصرار کرد شوکت خانم حاضر نشد بچه را تحویل آن ها دهد. سرانجام شراره مجبور شد به زور متوسل شود که با دخالت پدرش نتوانست کاری از پیش ببرد. شوهر شراره که تاب دیدن این صحنه ها را نداشت بیرون رفت. شراره هم که در حال بیرون رفتن بود گفت:" من میرم ولی دوباره برمی گردم از طریق قانون فاطمه رو بر می گردونم." شوکت خانم که دیگر نای صحبت کردن نداشت گفت:" کدوم قانون؟ قانونی که به تو اجازه بده بچه رو داغش کنی؟مطمئن باش حق سرپرستی بچه رو ازت می گیرم." شراره بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید. آسمان نیز غرشی کرد و باران شدیدی شروع به ریزش نمود.

 

2/30/  1387


[ جمعه 92/1/30 ] [ 10:29 صبح ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 108710