سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

عطیه چندین هفته چانه زنی کرده بود تا این که بالاخره توانست مادرش را راضی کند او را به پارک ببرد. هنوز دو سه ساعتی به غروب مانده بود و قرص خورشید هم چنان نور طلائیش را نثار کره ی خاکی می کرد. درختان، برگ های پهنشان را در مقابل آفتاب پهن کرده بودند. خیابان ها تازه به جنب و جوش افتاده بودند و پیاده روها جمعیت اندکی را در خود جای داده بودند. سکینه خانم گام هایش را تند برمی داشت و عطیه تلاش می کرد به مادرش برسد. او یک چشم را به مادرش دوخته بود و با چشم دیگرش مغازه ها را تماشا می کرد. از مغازه ی خیاطی صدای دلخراش چرخش شنیده می شد.  کفاش نیز در گوشه ی مغازه ی قدیمیش، چرخ دستیش را به زحمت می چرخاند. نگاهش را از مغازه ها گرفت و به  عابران منتقل کرد. چند تا دختر را دید که با اسکیت به سرعت از کنارش گذشتند. چرخ های کوچکی زیر پاهایشان به تندی می چرخیدند. اندکی نیز به حال خودش فرورفت، سرود و آوازهای کودکانه  خواند و از فرط خوشحالی سرش را در مسیری دایره ای تکان می داد. به نزدیک  میدان که رسیدند، عطیه با دو تا چشمان گردش زل زد به دوچرخه هایی که توی پیاده رو به انتظار مشتری ها صف کشیده بودند وبیشتر آن ها، شب ناامیدانه  به داخل مغازه بر می گشتند. دمی ایستاد و نفس عمیقی کشید. نگاهی حسرت بار به دوچرخه ها انداخت. داخل مغازه را نگاه کرد. صاحب مغازه پشت میز نشسته بود و با تلفن مشغول صحبت کردن بود. کمی جرأتش افزون شد. جلوتر رفت و دستش را بر زین و بدنه های لوله ای دوچرخه کشید. لبخند مسرت بخشی بر لبانش شکفت. گرمای دستش داخل لوله ها پخش می شد و سرمای لذت بخشی را در کف دستانش احساس می کرد. ناگهان احساس کرد کسی دستش را گرفته و با خود می کشد. خواست فریاد بزند ولی وقتی چادر مادرش را شناخت فریادش را فرو داد.

مدتی بعد آن ها به پارک رسیدند. در ورودی پارک پیرمردی زیر ساعت دایره ای بزرگ ، نشسته بود و آوازهای قدیمی می خواند:" این چرخ و فلک این نامروت، از اول دنیا تا قیامت ...." آن ها بدون کوچک ترین توجهی از کنارش گذشتند. سکینه خانم چشمش به دنبال کلبه ای بود که قبلاً بستنی و آب میوه می فروخت. کلبه هم اکنون بسته بود. سکینه خانم لبخندی زد. سال گذشته که کلبه رونق فراوانی داشت، عطیه هوس بستنی کرده بود و مادرش با تمام قوا با این خواهش او مخالفت ورزیده بود. سکینه خانم مثل همیشه زیر سایه ی درختان پارک روی نیمکتی سیمانی نشست وعطیه نیز طبق معمول به سمت تاب و سرسره ها روانه شد. به نزدیکی چرخ و فلک که رسید، ناخودآگاه از آن فاصله گرفت. یادش آمد که دفعه ی پیش از چرخ و فلک افتاده بود و کلی گریه کرده بود. مادرش نیز همیشه او را از بازی چرخ و فلک برحذر می داشت.عطیه بالای سرسره رفت.اوآماده ی سرخوردن بود که چشمش به دختری افتاد که در محوطه ی باز گوشه ی پارک، دوچرخه سواری می کرد. با بی میلی سُر خورد و پائین آمد. سپس به سمت آن دختر دوید. عطیه پابه پای دوچرخه ی او می دوید.دختر دوچرخه سوار حتی به او نیم نگاهی هم نکرد. عطیه ایستاد. کمی به چرخ های دوار دوچرخه نگاه کرد. بعد سرش را پائین گرفت و به سمت مادرش دوید. به مادرش که رسید خواست یک بار دیگر تقاضایش را مطرح کند. اتفاقاً  در آن لحظه دوچرخه ای از کنار آن ها رد می شد. عطیه با انگشتش به دوچرخه اشاره کرد وهیچ حرفی نزد. مادرش بدون این که به خواسته ی دخترش توجهی بکند، گفت:" برو بازی تُ بکن."‌ عطیه سرش را پائین انداخت و دوباره به سمت تاب و سرسره ها رفت. بین راه چند تا دوچرخه ی دیگرراهم دید که چرخ به چرخ هم حرکت می کردند و روی سنگفرش های پارک جولان می دادند.  دوچرخه هایی رنگارنگ با مدل هایی متنوع. از کوچک گرفته تا بزرگ.از معمولی گرفته تا دنده ای. با دیدن دوچرخه ها ، بازی  تاب و سرسره را به طور کلی از یاد برد و به آن ها خیره شد. او هنوز سوار شدن بر دوچرخه را تجربه نکرده بود. فقط یک بار که دختر همسایه شان دوچرخه اش را داخل کوچه آورده بود توانست با خواهش و التماس فراوان او را قانع کند یک بار تا آخر کوچه دور بزند، ولی از بخت بد عطیه، درست در همان لحظه ای که عطیه پایش را روی رکاب گذاشته بود، مادر دختر همسایه سر رسیده ،او را به خانه فرا خوانده بود. و چنین شد که او مزه ی دوچرخه سواری را هرگز تجربه  نکرد. در این هنگام، او دختری کوچک را دید که به زور و زحمت می توانست رکاب بزند. او از فرصت استفاده کرد، دوید و از پشت دوچرخه گرفت و شروع کرد به هُل دادن آن.او آن را هُل داد تا این که به میدان وسط پارک رسیدند. فواره های وسط میدان در مسیری دایره ای به سمت یکدیگر آب می ریختند.از میدان که گذشتند ناگاه چشم عطیه به دوچرخه ای افتاد که کنار یکی از درختان ،‌ پارک شده بود و کسی کنار آن نبود. کمی به اطراف نگاه کرد. دختری با کفش های سفید ورزشی،‌قمقمه به دست به سمت آب سرد کن می رفت. عطیه یواش جلو رفت. قلبش تند تند می زد. یاد خواب دیشبش افتاد که سوار دوچرخه ای زیبا شده بود و خیابان های را شهر می پیمود. حالا در چند قدمی  تعبیر خوابش قرار داشت.آهسته سوار دوچرخه شد و با هر چه نیرو در بدن داشت شروع کرد به رکاب زدن. چرخ های دوچرخه از قدرت ساق های نحیف او به گردش افتادند. صدای حرکت دوچرخه به گوش دختر قمقمه به دست رسید. به محض شیندن صدای دوچرخه، قمقمه اش را پرت کرد، دنبال دوچرخه اش دوید و فریاد زد:" وایستا، ببینم. دوچرخه مُ کجا می بری؟ اون مال منه." ولی عطیه انگار چیزی نمی شنید. در عوض او بیشتر بر رکاب ها فشار می آورد و بر سرعت آن می افزود. او به هیچ چیز فکر نمی کرد جز به لذت فراوانی که از سوار شدن بر آن دوچرخه نصیبش گشته بود. نسیم خنکی در پارک وزیدن گرفت و سرعتش با حرکت دوچرخه بیشتر شد. نسیم بهاری چند تار موی عطیه را از صورتش کنار می زد و صورتش را با سرمای دلچسبی نوازش می کرد. دختر قمقمه به دست هر چه تلاش کرد به دوچرخه نرسید. ولی سر یکی از پیچ ها عطیه نپیچید و مستقیم به جدول برخورد کرد. عطیه داخل چمن پرت شد و دوچرخه روی سنگ فرش افتاد و چرخ هایش در هوا می چرخید. چرخ ها که ایستادند دختر قمقمه به دست بالای سر عطیه رسید. عطیه از درد ناله می کرد و مادرش را صدا می زد. دختر چون او را در آن حال دید دلش به رحم آمد و به حسابش نرسید. او نگاهی تأسف بار به دوچرخه اش انداخت،‌آن را برگرداند و از آن جا دور شد. عطیه خواست برخیزد ولی نتوانست. در این حال دختری کوچک و چشم عسلی از زیر بغلش گرفت و به او کمک کرد برخیزد. وقتی عطیه توانست بنشیند، دختر چشم عسلی با مهربانی گفت:" تو هم مث من آرزوی دوچرخه داری، مگه نه؟"‌ولی از عطیه پاسخی شنیده نشد. چشم عسلی ادامه داد:" ناراحت نباش. خیلی از دخترا هستن که دوچرخه ندارن.من فک می کنم دوچرخه خیلی گرون باشه. آخه من چند ساله به بابام می گم دوچرخه بخر ولی برام نمی خره. پارسال گفت اگه شاگرد بشم واسه م می خره ولی بازم نخرید. "‌عطیه باز هم چیزی نگفت و با کمک دختر چشم عسلی برخاست و آهسته به سمت مادرش قدم برداشت. وقتی به مادرش رسید با صدایی لرزان گفت که دیگر حوصله ی پارک را ندارد. آن گاه دست مادرش را گرفت و اصرار کرد به خانه بروند.

سنخواست 1392/6/8


[ دوشنبه 92/6/11 ] [ 4:41 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 108723