سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

آن روز، کاردراداره خیلی سنگین بود و حسابی مرا خسته کرده بود. به محض این که عقربه های ساعت، دو بعد از ظهر را نشان دادند با عجله از اداره خارج شدم. می خواستم هر چه زودتر خود را به ایستگاه های اتوبوس واحد، در مرکز شهر برسانم و تا غربی ترین قسمت شهر بروم. این کار هر روزه ی من بود و من مجبور بودم چند صدمتر را پیاده  بروم. آن روز وقتی چهارراه باسکول را رد کردم صدای ضجه و زاری کودکی ده دوازده ساله توجه مرا به خود جلب کرد. بی اختیار به سمتش رفتم. با یک دستش ترازوی شکسته ای را گرفته بود و با آستین پاره ی دست دیگرش اشک هایش را پاک می کرد و گاهی هم آن را به بینی خود می کشید. ترازو در هوا دست و پا می زد، عقربه اش بیرون زده بود و صفحه ی مدورش دیگر نمی چرخید. با مهربانی پرسیدم:" چی شده؟" با همان گریه های کودکانه اش پاسخ داد:" شکستنش. باید یه ترازوی نو بخرم....نامردا." دیگر عجله ای برای رفتن نداشتم. نفس عمیقی کشیدم و کنارش ایستادم:" کی شکستش؟" در حالی که گریه اش کمی ضعیف شده بود پاسخ داد:"فک کنم مأمور شهرداری بود. اولش نفهمیدم. رفت روی ترازو تا وزنشُ بکِشم، ولی یه دفعه ای چند تا لگد به ترازو زد و بعد با دستش اونُ به این جدولا کوبید.... نامرد."‌ بعد ترازو را به طرف من آورد. قطره ای از اشکش روی ترازو چکید. آن را با همان آستین نمناکش پاک کرد و گفت:"‌کلاً از کار افتاده. دیگه بی فایده س. باید یکی نو بخرم." نمناکی چشمانم به داخل بینی ام رسیده بود. بینی ام را بالا کشیدم و دست توی جیبم کردم. یک ده هزاری بیرون کشیدم وتقدیمش کردم:" از این به بعد بیشتر مواظب خودتُ ترازوت باش."‌ پول را گرفت واز گوشه چشمان نمناکش به آن نگاهی انداخت و بعد توی جیبش کرد. حالا گریه ی قبلیش تبدیل به خنده ی دوستانه ای شده بود. من هم با دیدن خنده ی او خستگی روزانه از تنم بیرون رفت.

دو هفته ای از این ماجرا می گذشت و من یک روز صبح چند ساعتی مرخصی گرفتم و برای گرفتن وام به یکی از شعبات صندوق المیزان رفتم. این صندوق در غربی ترین قسمت شهر نزدیک منزل بنده واقع شده بود. در حین راه رفتن مشغول محاسبه کارکرد حساب و میزان وام دریافتی بودم. به جلوی در صندوق که رسیدم صحنه ای دیدم که همه ی حساب و کتاب را فراموش کردم. درست مقابل درِصندوق کنار جدول های سیمانی چشمم به همان پسرک افتاد. روی زمین نشسته بود و با لباس هایی کهنه تر از قبل ترازویی را در بغل گرفته بود. آهسته جلو رفتم. سرش پایین بود وانگار داشت برای همان ترازوی کهنه ی شکسته اش قصه ی نامردی روزگار را می گفت. گفتم:" چرا یک ترازوی نو نمی خری؟"‌ با ناراحتی گفت:" پول ندارم. ترازومُ شکستن. نامردا اصلاً رحم ندارن."‌ گفتم:" پس اون پول هایی که مردم کمکت کردند چی شد؟‌ مگه قرار نبود باهاشون ترازو بخری؟" با شنیدن این سخنان پسرک از زیر چشمش به من نگاهی انداخت. بعد نیم خیز شد و ترازو را محکم تر به سینه اش چسباند و  با سرعت تمام پا به فرار گذاشت. چند دقیقه ای از پشت سر نگاهش کردم و بعد به طرف صندوق رفتم. با خود فکر می کردم دفعه ی بعد او را کجا خواهم دید و آیا آن وقت ترازوی نوی خواهد خرید ویا این که هم چنان با ترازوی شکسته اش مردم را وزن خواهد کرد.

سنخواست 1392/7/26


[ شنبه 92/7/27 ] [ 4:32 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 108730