سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

خورشید هر چه تلاش کرد زورش به ابرهای تیره نرسید. ابرها انگار که سر به سر خورشید گذاشته باشند جلوی او را می گرفتند تا نورش به زمین نرسد. هوای ابری آن روز روشنایی منازل را نیز کم کرده بود.مردم یکی یکی پرده ها را کنار می زدند تا ته مانده ی نور خورشید را به خانه هایشان راه دهند. اما در بین همه ی خانه های پایین شهر، خانه ای بود که پرده ای در آن نبود تا کسی آن را بالا بزند. هیچ کس داخل خانه نبود و وسایل زندگی هم در آن جا دیده نمی شد. در عوض در صحن منزل، تلی از ماسه و چند پاکت سیمان به چشم می خورد. در کنار آن ها انواع مختلف ابزار و وسایل بنایی به حال خود رها شده بودند. داخل ساختمان هم آثار بازسازی و تعمیر دیده می شد.در گوشه ی یکی از اتاق ها پنجره ای کوچک و نو به دیوار تکیه داده بود. پنجره ی خود اتاق از سقف تا نیم متری کف اتاق کشیده شده بود و پهنای آن هم قابل توجه بود. این پنجره ی بزرگ آلومینیومی خیلی رنگ و رو رفته به نظر می آمد،انگار از دست چیزی ناراحت و غمگین بود. اندکی چشمانش را به خورشید دوخت و بعد قطرات اشک از صورتش آرام به پایین سرازیر گشتند. مدتی گذشت. پنجره ی بزرگ نگاهی به پنجره ی کوچک کنار دیوار کرد و گفت:" پس آن که می خواهد جانشین من شود تویی؟" پنجره ی کوچک با غرور خاصی پاسخ داد:" بله، فرمایش؟" پنجره ی بزرگ ادامه داد:"می بینم که خیلی به خودت امیدوار هستی. آیا تو خودت را در قد و اندازه ی من می بینی؟ عجب پنجره ی گستاخی هستی! ببینم تو چه از من بیشتر داری؟" پنجره ی کوچک که خود را سرآمد روزگار می دانست جواب داد:" من پنجره ای دو جداره ام. من آخرین نسل پنجره ها هستم. دوران شما یک جداره ها و بد هیکل ها و بد قواره ها به پایان رسیده است. شما به هیکل بزرگتان می نازید ولی باید بدانید که ارزش یک فرد به کارایی اوست. ما هم شیک هستیم و هم کارا. هم جمال داریم هم کمال. کمال ما هم دراین است که اجازه نمی دهیم گرما و یا سرما وارد اتاق شود." پنجره ی بزرگ همه ی این ها را می دانست. او به کاستی های خودش آگاه بود. او تنها توانست به یک مورد از خوبی های خودش اشاره کند:" پنجره عامل هدایت نور به خانه های تاریک است. پنجره ی بزرگتر نور بیشتری را به داخل خانه ها می فرستد. از یک طرف شما را کوچک تر می سازند و از طرفی دیگر شیشه هایتان را رنگی و مات می کنند. شما در برابر آسایشی که به مردم می دهید نور را از آنان می گیرید. وای بر شما! و صد وای بر این آدمیان غافل! ترسم از این است که روزی این آدمیان تن پرور پنجره های اتاقشان را به اندازه ی کف دستانشان بسازند و روز را نتوانند از شب تشخیص دهند."‌سخن که بدین جا رسید دو نفر کارگر در آستانه دراتاق ظاهر شدند. آن ها تیشه، قلم و ابزارهایی مخصوص در دست داشتند ونزدیک پنجره ی بزرگ آمدند. آن ها با ضربات مهلکشان به جان وی افتادند و دست و پای آن پنجره را از دیوار جدا کردند.  

سنخواست 1392/2/12

 


[ جمعه 92/2/13 ] [ 11:18 صبح ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 38
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 110339