داستان کوتاه پارسی |
مینی بوس که به سمت شهر راه افتاد، من چشمانم را آرام روی هم گذاشتم و به چهارده روز گذشته فکر کردم. روزهای آخر فصل تابستان بود و من سال آینده ازدوره ی راهنمایی به دبیرستان وارد می شدم. در چهارده روز گذشته برنامه ی روزانه ی من این بود که هر صبح ساعت پنج و نیم از خواب بر می خاستم ، پیاده به سمت کوره ی آجرپزی راه می افتادم. از خانه تا آن جا حدوداً نیم ساعت زمان می برد.از ساعت شش تا ده و نیم در کوره کار می کردم. بعدش هم راه می افتادم به سمت خانه، پیاده و یا گاهی وقت ها هم با موتورهایی که از آن مسیر می گذشتند. در کوره ی آجر پزی تقسیم کار شده بود:کار بعضی ها خشت زدن بود. آن ها قالب های چوبی را پر از گل می کردند و در ردیف های شش تایی روی زمینی پهن می کردند که از قبل روی آن خاک نرم ریخته بودند. کار ما هم این بود که این خشت های خشک شده را داخل فرغون می ریختیم و به سمت کوره می بردیم تا در آن جا مرتب چیده شوند. سختی این کار چند جا بود: اول ، ریختن خشت ها به داخل فرغون به خاطر لبه های تیز و برنده ی آن ها ، انگار کف دستت را چاقو می زدن و آخرین تلاش های خود را برای نجات از آتش انجام می دادند، دوم، وجود بادی که جزء جدا نشدنی آب و هوای روستای ماست. این باد خاک های چسبیده به ته خشت ها را وارد چشم ها می کرد. سوم ،حمل کردن این بار بود. روزهای اول کف دست ها از سنگینی بار تاول می زد ولی به زودی خود را با شرایط جدید خو می داد و ضخیم می شد. چهارم ، شیبی بود که باید از آن به یک نفس بالا می رفتی تا وارد کوره شوی. خیلی وقت ها بار بچه ها آن جا چپ می شد. درست مانند ماشینی که به ته دره سقوط می کند، تنها تفاوتش این بود که این جا راننده سالم می ماند. راستی یادم نرود که بگویم در محل اتصال مسیر به داخل کوره یک تخته ای گذاشته بودند که بی شباهت به پل صراط نبود. و پنجم، بالا انداختن خشت ها بود برای فردی که آن ها را می چید. سنگینی و زحمت بالا انداختن خشت ها به اضافه ی خاکی که از آن ها دوباره نصیب چشم ها می شد، این مرحله را دشوارترین بخش کار می نمود. خشت ها که تمام می شد سبک بال بر می گشتی. بعضی بچه ها می دویدند. اما من آرام تر می آمدم تا کمی خستگی از وجودم بیرون برود. تا ساعت ده و نیم حدود هزار تا خشت حمل می کردیم.مزد ما هم صد تومان به ازای هر هزار خشت بود. دراین چهارده روز هزار و چهارصد تومان کار کردم. و حالا حاصل آن همه تلاش در جیب من بود. و قرار بود تا چند ساعت آینده تبدیل به کاپشن شود. مینی بوس ساعت نه ونیم به شهر رسید. من سه ساعت زمان داشتم تا خریدم را انجام دهم. کمی خیابان ها و مغازه ها را نظاره کردم.سرانجام وارد پاساژی قدیمی شدم که راهروهای تنگ و باریکی داشت و از پلکانش به زور دو نفر رد می شدند. ویترین یکی از مغازه ها پراز انواع کاپشن بود. فروشنده حدوداً پنجاه ساله می نمود.با قدی متوسط وکلاهی بر سر. کاپشنی آورد و پوشیدم. اندازه اش مناسب می نمود، آن را خریدم. این کاپشن برایم خیلی ارزش داشت. چون مانند آئینه ای بود که هر وقت به آن نگاه می کردم چهارده روز تلاش و سختی را در آن می دیدم. آن سال من دردبیرستان شبانه روزی همان شهر ثبت نام کردم. خوابگاه و امکانات رفاهی دیگر در اختیار دانش آموزان قرارداشت. آبان از راه رسیده بود و سرمای هوا کم کم آفتابی می شد. بچه های خوابگاه لباس های گرم خود را از ساک و چمدان هایشان بیرون می آوردند. من هم مانند دیگر بچه ها کاپشنم را با افتخار از داخل چمدان چوبی بیرون آوردم. یکی از بچه ها نزدیک آمد و گفت:" مبارک است چند خریدی؟" با غرور پاسخ دادم:" هزارو چهارصد تومان" کاپشن را گرفت و کمی ورانداز کرد و گفت:" چند بار پوشیدی؟" با همان غرور قبلی پاسخ دادم: " نو خریدم. هنوز افتتاح نشده." آستر جیب بغلی را بیرون زد و گفت:" این جا رو ببین. این رد خودکاره! این جا خود کار گذاشتند." کاپشن را سریع ازش گرفتم و با دقت تمام نگاه کردم. راست می گفت. اثر خودکار آبی بر روی آن آستر بژ مانند خال هایی سیاه بر چهره ای سفید خودنمایی می کرد. بی اختیار به یاد چهارده روز تابستان افتادم و چهره ی آن پیرمرد که ته دل به زرنگی اش می بالید. 1387/3/2( ویرایش 1392/5/2) سنخواست [ جمعه 92/1/30 ] [ 10:13 صبح ] [ سانیار امینی ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |