داستان کوتاه پارسی |
هوای بهاری شور و نشاط را به کوهستان هدیه کرده بود. گل ها و گیاهان یکی یکی از خواب فصل سرما سربرمی آوردند و خوشحال و خندان فرارسیدن بهار را به همدیگر تبریک می گفتند. پرندگان از پرواز در آن نسیم بهاری احساس لذت می کردند و احساسشان را با آواز برای کوه و سبزه و درختان بیان می کردند. چوپان ها گله هایشان را به سفره ای آورده بودند که وسعتش تمامی نداشت. زنبورداران نیز کندوهایشان را کنار هم چیده بودند و زنبورهایشان وزوز کنان ازاین گل به آن گل می پریدند و شورو هیجان عجیبی از خود بروز می دادند. همه غرق در شادی و سرگرم کار خود بودند به جز یکی از این زنبورهای کارگر که راحت و آسوده زیر سایه ی گل قاصدکی دراز کشیده بود و استراحت می کرد. نامش شیرین بود. یکی از هزاران زنبور کارگری که در آن کوهستان سبزپوش باید روی گلها را می بوسید. شیرین غرق رؤیاهای خود بود که شاخک هایش تکان خوردند. کسی به سمت او می آمد. شیرین تکانی خورد و از جا برخاست.پس از لحظاتی با دیدن نوشمک دوباره دراز کشید. نوشمک یکی دیگر از زنبوران کارگرسراسیمه کنار شیرین آمد و گفت:"هیچ معلوم هست جنابعالی کجا تشریف دارید؟ همه مشغول تلاشند و آن وقت شما زیر سایه ی قاصدک دراز کشیده اید؟ سبد گرده ات هم که خالی است.هیچ می دانی اگرسرکارگر تو را در این حال ببیند چه به روزگارت خواهد آورد؟" شیرین با خونسردی جواب داد:" روزگارم از این که هست بدتر نمی شود، می شود؟" نوشمک گرده ای را که روی چشم هایش مانده بود با پاهای جلویی اش پاک کرد و آن گاه گفت:" واقعاَ عقل از سرت پریده. ببینم تو چه کم و کسری داری؟ چه بر سر تو آمده ؟" شیرین جواب داد:" من دیگرخسته شده ام. زندگی من هرروزش تکرار دیروز است. دیگر دوست ندارم از این گل به آن گل بپرم شهد بمکم و گرده جمع کنم. خرطوم هایم دیگر قدرت مکش ندارند. دوست دارم راحت باشم و برای خودم زندگی کنم.حالا از این جا برو و مرا به حالم خودم بگذار." نوشمک که آرواره اش از تعجب باز مانده بودگفت:" هیچ سر در نمیارم. باورم نمیشه که تو داری این حرف ها را می زنی.تو که این قدر بی اراده و تن پرور نبودی.تو حتماً بلایی سرت آمده است.و گرنه تو یک زنبور کارگری. کار ما کارگرها همین است. از قدیم الایام هم همین بوده. به این گل های خوشبو نگاه کن. هیچ از خودت پرسیدی چرا این گل ها عطر دلنشینشان را در هوا می پراکنند؟ آن ها به دنبال جذب ما هستند.پاشو تو هم دلت را به گل ها بسپارو دعوت آن ها را اجابت کن."شیرین که گویا منتظر این فرصت بود تا حرف های دلش را بزند تکانی خورد و نشست، سپس شروع به سخن گفتن کرد:" نوشمک ! من دوست ندارم تمام این عمر کوتاهم را در خدمت ملکه باشم و مانند یک کارگر برای او کار کنم. مگر من چه گناهی کرده ام که ملکه نشده ام؟ ما زنبورهای کارگر ماده ایم، ملکه نیز ماده است. ولی او راحت کف کندو دراز می کشد و بهترین غذاها را نوش جان می کند. تازه چند زنبور نر هم دور خودش گرد آورده،مشغول عیش و نوش است. آن ها راهم اسیر خودخواهی خود کرده است. شاید یکی از آن ها از ملکه خوشش نیامد. آن وقت آیا او حق ندارد به دنبال عشق خود برود و زندگی خودش را بکند؟همه ی ..." نوشمک حرف او را قطع کرد و در حالی که سرش را تکان می داد گفت:" تو کاملاَ عقل از سرت پریده است. یک زنبور عسل اگر در مجموعه ی خودش نباشد و به آن تعلق نداشته باشد دیگر نامش زنبورعسل نیست. او جسم سرگردانی است که هر لحظه ممکن است نیست و نابود شود. تو هم مواظب خودت باش. اگر به همین وضع ادامه دهی تنبیه سختی در انتظار توست." نوشمک طبق احساس وظیفه ای که نسبت به دوست خود می کرد همه ی حرف های خود را به او گفت و بعد پرواز کرد و از نظردور شد. چند ساعت بعد سربازهای ملکه شیرین را بال بسته جلوی ملکه انداختند. ملکه تازه از تخم گذاری روزانه اش فارغ شده بود و خسته و کوفته در کف طبقه ی اول کندو، روی برگ های گل دراز کشیده بود.او اشاره کرد که بال های شیرین را باز کنند. ملکه درحالی که پاهایش را به شکم گنده اش می مالید رو به شیرین کرد وبا خشم گفت:" ای زنبور متمرد! شنیدم که وزوز مخالف می زنی.بیا بالای سر من باد بزن تا کمی سرد شوم." شیرین یک چشمش را به زنبورهای نر دوخت و با اکراه برخاست و روی سر ملکه چند دقیقه ای بال زد تا او خنک شود. پس از مدتی ملکه دستور داد که بنشیند و فضولات او و نوزادان را از کندو خارج کند. شیرین این کار را نیزبه تنهایی انجام داد. ملکه پاهایش را روی هم انداخت و دستور داد ژل شاهانه بیاورند. او در حالی که ژل شاهانه می خورد رو به شیرین کرد و گفت:" خوب گوش کن چه می گویم. اگر بعد از این یک بار دیگر از این غلط ها بکنی نیشت را می کنم."سپس رو به شهبال زنبور ارشدش کرد و گفت:" او را به درخت گلی ببندید و یک روز او را از غذا محروم کنید." شهبال چشمان درشتش را به شیرین دوخت، بال های پهن و بزرگش را تکانی داد و بریده بریده گفت:" سرورم! او زنبور ساده ای است و عمل کودکانه ای از او سر زده است. او قول می دهد که دیگر تکرار نکند. استدعا دارم عفو بفرمایید."ملکه ژل شاهانه را با ولع می خورد رو به شیرین نمود و گفت:" این بار به خاطر شهبال تو را می بخشم،چون خاطر شهبال برایم خیلی عزیز است. ولی پس از این هیچ کس نمی تواند برایت طلب بخشش نماید." با شنیدن این سخنان شیرین تشکر مختصری کرد و از کندو بیرون آمد. غروب آن روز وقتی نگهبانان کندو زنبورها را حضور غیاب می کردند اثری از شیرین نبود. آن ها کمی منتظر ماندند ولی بازهم اثری از او پیدا نشد. وقتی خبر گم شدن شیرین به ملکه رسید،او نتوانست خشمش را نگه دارد. ملکه که خیلی خشمناک تر از قبل به نظر می رسید رو به شهبال نمود و گفت:" همه ی تقصیرها برگردن توست.اگر وساطت نمی کردی من تا حالا زنبورش کرده بودم. حالا معلوم نیست کدام گوری رفته نشسته به نیش ما می خندد." زنبورهای نر دیگر که شهبال رقیب جدیشان بود سخنان ملکه را کاملاً تأیید کردند.شهبال در برابر ملکه تعظیمی کرد و گفت:" اگر ملکه دستور بفرمایند در کمتر از یک ساعت او را بال بسته تحویل شما خواهم داد. آن وقت نوبت شماست که هر گونه صلاح دانستید با او رفتار کنید."ملکه کمی فکر کرد و سرانجام گفت:" قبول است. ولی هوا کم کم تاریک می شود. بهتر است این کار را به فردا موکول نمایید." شهبال پاسخ داد:" فردا خیلی دیر است. او را امشب یافتیم یافته ایم وگرنه جستجوی او در فردا مانند پرواز در باد است." سرانجام با اصرار فراوان شهبال توانست موافقت ملکه را جلب نماید و مأموریت خویش را آغاز کند. او با هیبت و شکوه تمام بال هایش را گشود و از کندو خارج شد. در آن غروب بهاری پیدا کردن شیرین کار مشکلی بود. ولی شهبال به خودش خیلی اطمینان داشت.او مطمئن بود که شیرین در همین نزدیکی هاست، خیلی نزدیک تر از آن چه که ملکه تصورش را بکند. شهبال زیر گل قاصدکی رفت که آن روز شیرین در آن جا دراز کشیده بود. لحظاتی بعد سرو شاخک شیرین پیدا شد. لبخندی بر آرواره های آن دو جاری گشت. آن دو لحظاتی شاخک هایشان را روی هم گذاشتند و پس از آن هیچ کس شیرین و شهبال را ندید. سنخواست 1392/2/25
[ جمعه 92/2/27 ] [ 12:50 صبح ] [ سانیار امینی ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |