سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

برق شمشیر آسمان لحظه ای زمین را روشن کرد و لحظاتی بعد صدای پاره شدن شکم ابرها زمین را به لرزه درآورد. دانه های درشت باران بر صورت دشت و صحرا و کوه ها پاشیده می شد. باران به پایین سرازیر می شد و کم کم  جریان های کوچکی را تشکیل می داد. جریان های کوچک دست به دست هم می دادند و رودهایی را به وجود می آوردند. یکی از این رودها گوی سبقت را از همه ربوده بود و با فریاد و سروصدایی گوشخراش که ناشی از پیشتازیش بود جلو می آمد. هنوز در سراشیبی قرار داشت و حسابی از سرعتش لذت می برد. گهگاهی به پشت سرش نگاه می کرد و فاصله ی خود را با رقیبانش می سنجید. وقتی خیالش از آن ها راحت شد چشمانش را لحظه ای فروبست. او غرق غرور سرعتش بود که ناگهان احساس کرد سرش محکم به شی ء سختی برخورد کرده است. چشمانش را گشود؛ چه تصادف وحشتناکی! دیواری به بلندی کوه های بلند، دست به کمر در مقابلش ایستاده بود. رودخانه با عصبانیت تمام فریاد کشید:"‌آهای عوضی! چرا راه من را سد کرده ای؟‌ یقین دارم که تو راهزنی. از جان من چه می خواهی؟‌سرعتم را که گرفتی. دیگر چه گونه حرکت کنم؟ شاید به زور زیادت دلخوش کرده ای؟ ولی این را بدان که به زودی دوستان من از راه خواهند رسید و سپاهی عظیم و نیرویی خشمگین در این جا گرد خواهد آمد. آن وقت است که حساب تو را می رسیم. تو را از ریشه می کنیم و تکه تکه ات می کنیم. آن وقت هر تکه ات را به نقطه ای در دور دست ها می بریم." سد عظیم الجثه دست روی شکمش گذاشت و یک شکم سیر خندید. آن هنگام با غرور تمام گفت:" اولاً که من راهزن نیستم. راهزن آن رودخانه ای است که زن و بچه ی مردم را و هم چنین هر چه سر راهش باشد در خودش غرق می کند و می برد. ثانیاً، من بیدی نیستم که با این نسیم ها بلرزم. من را طوری ساخته اند که اگر تا خرخره پُر از آب شوم باز می توانم از سمت دیگرم نفس بکشم. نهایتاَ خیلی فشار به بدنم وارد شوم آب اضافه را خارج می کنم." رود که حالا کمی آرام شده بود با صدای ملایم تری گفت:" پس تو به چه دردی می خوری؟‌فکر کنم خیلی بیکار باشی وسط این دره ی بی دار و درخت جا خشک کرده ای.حداقل می رفتی جایی که مزاحم کسی نباشی. این همه بیابان و کویر در دنیا وجود دارد. اتفاقاَ خیلی هم خوشحال می شوند کسی را ببیند. آن وقت ما هم می توانستیم به راه خودمان ادامه دهیم. دشت ها را طی کنیم و به دریا برسیم. آخر تو از دل یک رود چه خبر داری. ما روز و شب می خروشیم تا به اصل خودمان برسیم." سد بزرگ نگاهی به پشت سر رود کرد و گفت:" دوستانت نیز نزدیک شدند.ولی به زودی سرشان به سنگ خواهد خورد." سد راست می گفت. رودها یکی پس از دیگری به دیوار سد برخورد می کردند و از شدت درد سرشان را با دو دستشان می گرفتند. یکی می گفت:"‌این جا چه خبر است؟ این دیو و هیولای غول پیکر این جا چه می کند؟" دیگری می گفت:"بیچاره شدیم. به دام افتادیم. و مجبوریم همین جا بمیریم." هر کس چیزی می گفت و سد همه ی حرف های آن ها را به دقت گوش می داد. پس از این که فریاد و سرو صدای آن ها خوابید، سد با صدای بلند به طوری که همه بشنوند گفت:" به من مأموریت داده شده شما را این جا نگه دارم." با شنیدن این سخن رودها صدای اعتراضشان بلند شد:"‌تو بی شک بنده آزاری. از تو خواهش داریم که به کناری بروی و ما را به حال خود واگذاری.راه زیادی در پیش داریم و هنوز اول راهیم." سد غول پیکر پاسخ داد:" مطمئن باشید که شما به دریا نمی رسید. پس از این کوه تا چشم کار می کند خشکی است. شما سیلاب می شوید و این خشم شما باعث خرابی. سرانجام در نیمه ی راه می خشکید و یا احتمالاَ بخار می شوید و تنها نشانی که از شما باقی می ماند گل و لای است که در برابر خنجر خورشید هزاران تکه می شود.ولی در این جا می توانید دریای کوچکی را تشکیل دهید. حال که نمی توانید به دریا برسید سعی کنید دریاچه شوید."‌خروش و خشم رودخانه ها به پایان رسیده بود و همه ی آن ها یکی شده بودند؛ یک بدنه ی عظیم آب و یک هویت واحد و جدید که  نام آب سد را یدک می کشید. آب سد موضوع دریاچه شدن را چنین پاسخ داد:" یک دریاچه هیچ وقت دریا نمی شود. دریاچه فقط ادای دریا را در می آورد."‌سد که صحبت هایش حالت دلداری گرفته بود با مهربانی گفت:" دریاچه محیط بسیار خوشایندی دارد. ماهی ها در آن جا زندگی آرامی دارند. دراین دریاچه نه از نهنگ خبری است و نه از کوسه. تابستان ها هم کلی مسافر این جا می آیند. از دیدن آن ها حتماَ خوشحال خواهید شد. مهم تر از همه این که در شکم من دستگاه ها و ابزارهایی کارگذاشته اند که با کمک فشار جریان شما می چرخند و تمام شهرها را روشن می کنند. آب شما هم در مزارع دشت های پایین،زمین ها را سر سبز و باغ ها را پُربار می کند."با شنیدن این سخنان، آب سد آرامشی وصف ناشدنی را احساس کرد. به زودی آبی آسمان بر پهنه ی صورتش جای گرفت. و دریاچه ی کوچک پشت سد به خوابی کودکانه فرورفت. او خواب خانه های روشن و زمین های سرسبز را می دید.

سنخواست 1392/2/25

 


[ جمعه 92/2/27 ] [ 1:13 صبح ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 35
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 110336