سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

" چراغی که به خانه رواست برمسجد حرام است." این موضوع انشای جعفر بود.او به دیوار کاه گلی اتاق تکیه داده بود.سمت راستش چراغ گردسوزی سوسو می زد و هر از چند گاهی فتیله اش پایین می افتاد. جعفر مجبور بود تکانی بخورد، فتیله را بالا بکشد و دوباره سرجایش برگردد.جعفر در انشا نوشتن خیلی ضعیف بود. او مدتی ته مدادش را با دندان هایش گاز گرفت و پس از آن چشمش را به تیرهای چوبی و دودی سقف دوخت و چند بار آن ها را شمرد، ولی هر چه به مخش فشارآورد نتوانست حتی یک کلمه بنویسد. چشمش به پدرش افتاد که گوشه ی از خانه دراز کشیده بود وزیر لب آه و ناله می کرد. پدرش سر درد شدیدی گرفته بود.اسماعیل، برادر جعفر رفته بود برایش قرص مسکن پیدا کند. مادرجعفر هم برای ادای نماز مغرب و عشاء به مسجد رفته بود. خواهر کوچکش هم گوشه ی دیگر اتاق خوابیده بود.جعفر وقتی دید چیزی به ذهنش نمی رسد آهسته به طرف پدرش رفت و از او خواست در باره ی این موضوع به او کمک کند. هر چه بود پدرش چهار کلاس قدیم سواد داشت. او همیشه به سواد خود می بالید و می گفت که از سیکل سوم راهنمایی سوادش خیلی بیشتر است.پدرش با شنیدن موضوع انشا با حال زارش نیمه خیز شد و گفت:" گفتی مسجد؟ پاشو ببین ننه ت پولُ برده مسجد؟ گذاشته بودمش لب طاقچه." جعفر پاشد و دید که پول هنوز سر جایش قرار دارد. پدرش گفت:" سریع تر برو مسجد پولُ به ننه ت برسون. امشب همه به مسجد کمک مکنِن. یه وقت ننه ت سرافکنده نره." جعفر پول را برداشت و از خانه خارج شد.

آن شب قرار بود اهالی روستا برای ساخت مسجد جدیدشان پول جمع کنند.کشاورزان روستا محصولاتشان را فروخته بودند و از اندک پولی که به دستشان رسیده بود برای ساخت مسجد جدید کمک می کردند. آن ها می خواستند مسجدی بسازند که مستحکم باشد و برای روستایشان آبروداری کند. مسجد جدید قرار بود درست در همان جای مسجد قدیمی بنا شود.

جعفر از خانه خارج شد. نصف قرص ماه می درخشید و کوچه ها را نیمه روشن کرده بود. صدای پارس سگی از دوردست ها می آمد و گله ها از چرای روزانه برمی گشتند وبوی پشمشان تمام روستا را پُر کرده بود. جعفر پول را محکم در دستانش گرفته بود و به این فکر می کرد که اگر این پول مال خودش بود چه کارها با آن می توانست بکند. او اندیشید که می توانست کلی خوراکی بخرد. از این مغازه به آن مغازه برود و آن قدر خوراکی بخرد و بخورد که نفسش بند بیاید. در عالم خوراکی ها سیر می کرد که ناگاه به یاد مسجد جدید افتاد و با خود گفت:" خدا مرا ببخشه. با پول ساخت مسجد چه فکرای پلیدی از ذهنُم مگذره! لعنت برشیطان." درحال گفتن لعنت و نفرین بر شیطان رجیم بود که از جلوی درخانه ی دوستش حسن گذشت. هنوز چند قدم دور نشده بود که ایستاد. مکثی کرد. اندکی به فکر فرو رفت. به یاد حسن و کفش های پاره اش افتاد. او چند روزی بود که با پای برهنه به کوچه می آمد. خارها روی کف پاهایش یادگاری نوشته بودند. و سنگریزه ها نیشکونش می گرفتند. جعفر می دانست که پدر حسن مریضی سختی دارد و کلی خرج دوا و دکتر کرده است. او درآمد سالیانه اش را به بدهکاری هایش داده بود و هنوز هم بستر بیماری رهایش نکرده بود.اوآن قدر علیل و از کار افتاده بود که کشاورزی آن سالش را برادرها و دوستانش به سرانجام رسانده بودند. جعفر قلبش گرفت. نگاهی به پول میان دستش انداخت.او می توانست کمی از آن پول را به حسن بدهد و پاهای او را بپوشاند.ولی ممکن بود حسن پول را قبول نکند و یا شاید خجالت بکشد.مردد بود چه کند. جعفر به سمت خانه ی دوستش آمد. پول را لای در چوبی و بی رنگشان گذاشت. بعد کوبه ی در را به صدا درآورد. از لای در به داخل نگریست. فانوس شکسته ای را دید که در پیش طُرّه ی حیاط آویزان بود و با هر نسیمی تا مرزخاموشی پیش می رفت. کنار فانوس چشمش به حسن افتاد که به سمت در می آمد. سریع به کناری رفت و پشت دیواری پنهان شد.حسن در را باز کرد.پول جلوی پاهای برهنه اش افتاد. پول ها را برداشت و با تعجب به آن ها نگاه کرد. کمی به دو طرف کوچه نگاه انداخت. ولی کسی را نتوانست ببیند. او وارد خانه شد و در را بست. جعفرنفس راحتی کشید.

جعفر خوشحال بود که دوستش حسن امشب خواب راحتی خواهد کرد. حتماً او لحظه شماری می کند تا فردا شود و اول وقت یک کفش پلاستیکی بخرد. بعدش، آن دو می توانند دوباره کلی با هم دیگر بازی کنند.تا دم در مسجد به بازی هایی فکر می کرد که از فردا می توانستند انجام دهند. به مسجد که رسید به سمت درِ عقبی رفت تا بقیه ی پول را به مادرش بدهد ولی از ترس این که مبادا قضیه لو برود منصرف شد و برگشت. او تصمیم گرفت خودش پول را به دست متولیان امربرساند.

وارد مسجد که شد جمعیت نمازشان را تمام کرده بودند و بعضی داشتند مسجد را ترک می کردند. جعفر حاج علی اکبر را دید که میان مردم ایستاده و کمک ها را جمع آوری می کند. او یک راست پیش او رفت و پول را به او داد. یک نفر هم کناردستش بود که اسم ها را می نوشت. جعفر سریع برگشت و دم در که می خواست کفش هایش را بپوشد چشمش به حسن افتاد، همان طور پابرهنه اما سراسیمه. جعفر پرسید:"‌چی شده؟‌ چرا هراسانی؟" حسن  پولی را که محکم در دستش گرفته بود نشان داد:" این پولُ لای در خونه مون گذاشته بودن. آوردم بدم مسجد." جعفر بدون این که به سؤالش فکر کند گفت:" ولی اون پول که خیلی کم بود. به اندازه ی پول یک کفش بیشتر نمی شد." حسن در حالی که کف پاهایش را با دستمال پاک می کرد،گفت:" آره کم بود ولی بابام یه مقدار بهش اضافه کرد. تازه بابام نذر کرده اگه حالش خوب شد و از مریضی نجات پیدا کرد بیاد چند روزی واسه مسجد فعلگی(کارگری) کنه."

سنخواست 1392/3/2 

 


[ دوشنبه 92/3/6 ] [ 10:8 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 30
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 110331