داستان کوتاه پارسی |
جعفر در حالی که دهنش را مزه می کرد کاسه اش را نزدیک دیگ آش برد و با حرارت گفت:" ننه هاجر! یک ملاقه دیگه بریز، مو هنوز سیر نشدم." پدر جعفر هم که انگشتانش را لیس میزد با صدای بلند گفت:" ننه هاجر! یادت نره یک بادیه هم واسه ننه سکینه کنار بذاری." ننه هاجر، ملاقه ی چوبیش را داخل دیگ کرد و کمی آن را به هم زد و یک بار دیگر ظرف جعفر را پُر کرد:" بسه ننه. به زور نخور. پُر خوری ناخوشت مکنه. این شکمه یا مشک دوغه؟" -:" آخه ننه! موخیلی آش دوس دارُم. اونم آشی که دست پخت شما باشه." ننه هاجر از این حرف خیلی خوشش آمد ولی به روی خودش نیاورد. آش ننه هاجر الحق و الانصاف که حرف نداشت. او هر چند وقت یک بار تمام بچه ها و نوه ها را به خانه اش دعوت می کرد و روی آتش هیزم چنان آش رشته ای درست می کرد که همه را به تحسین وا می داشت. آن ها توی حیاط زیر درختان می نشستند و حسابی از خوردن آش لذت می بردند. جعفر هم مستثنی نبود. اما او آن غروب بهاری آن قدر خورد و سیر نشد تا این که سرانجام صدای اذان مغرب به دادش رسید. با شنیدن بانگ اذان،اختیار از کف داد و کاسه را بر زمین نهاد. آستین ها را بالا زد و مادرش هم رفت آفتابه ی مسی را برایش آورد.او آب می ریخت و جعفر وضو می گرفت. بعد جعفر با دستپاچگی برخاست و تا خود مسجد مانند باد دوید. به مسجد که وارد شد جمعیت به رکوع رفته بودند. جعفر سریع مُهری برداشت و فریاد زنان گفت:" یا الله!" او خودش را به ردیف آخر که خلوت تر بود رساند و با رکوع آن ها همراه و همنوا شد. جماعت نمازگزار با هم پایین می رفتند وبالا می آمدند. دست ها را بالا می بردند و پایین می آوردند. وقتی به رکوع می رفتند گویی سکویی را در میانه ی مسجد تشکیل داده اند. سکویی نه از بهر نشستن بلکه از برای پرتاب شدن و رها گشتن. نماز عصر تمام شد. نمازگزاران به ذکر تسبیحات مشغول شدند. دقایقی بعد نماز عشاء آغاز گردید: تکبیرة الاحرام. جعفر خاست برخیزد ولی احساس کرد که حسابی سنگین شده است. او اندیشید که شکم پُر فقط به درد استراحت کردن می خورد و بس. به هر زحمتی که بود تا رکعت چهارم طاقت آورد.فشار غذای داخل شکمش هر لحظه بیشتر می شد، ولی او تمام تلاش خود را انجام می داد. انگار جنگی بین او و شکمش در جریان بود جنگی که فتیله ی آن را در خانه ی ننه هاجر کشیده بودند و حالا مچ او را در آن لحظات حساس گرفته بود. رکوع چهارم هم به سرانجام رسید و سجده ها آغاز شد:" سبحان ربی الاعلی و بحمده." سجده ی اول که به خیر گذشت. ولی آیا سجده ی دوم او را رها خواهد کرد؟ سجده ی دوم چون آخرین سجده ی نماز بود معمولاً خیلی طولانی می شد.ذکر اول که تمام شد نوبت به ذکر بعدی رسید:" سبحان الله ،سبحان الله، سبحان الله." جنگ در درون جعفر شدیدتر شده بود. فشارهای درونش هر لحظه بیشتر می شد:" اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد" جعفر دیگر نتوانست تحمل کند. رنگ صورتش قرمز شده بود، قرمز مانند جام شراب. آن گاه صدایی مانند افتادن باده ی مِی و شکستن آن برخاست. آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. جعفر از سجده اش پرید و حتی مُهرش را هم برنداشت. به یک چشم برهم زدن تا دم در رسید. صدای ذکر امام جماعت هنوزمی آمد:" یالطیف! ارحم عبدک الضعیف الذلیل." جعفر تا خانه دوید و هق هق گریه اش روی زمین دانه می انداخت. نزدیک خانه با پشت دستانش صورتش را پاک کرد و وارد حیاط خانه شد. او بلافاصله خود را به مستراح رساند و اندرون را خالی کرد. سپس وارد خانه شد. مادربزرگش، ننه سکینه، هنوز مشغول عبادت بود. جعفر تشکش را آورد، پهن کرد و اندکی بعد به خواب رفت. ننه سکینه وقتی نماز و تعقیباتش را تمام کرد یک پارچه ی کرباسی آورد و روی نوه اش انداخت. او نمی دانست که نوه اش چه حالی دارد و تا ساعتی بعد چه خواب های پریشانی به سراغش خواهد آمد. او از میان روستا می گذشت. زیر سایه ی درختی چند جوان را دید که ایستاده اند و به صحبت مشغولند. یک دفعه با دیدن او چیزی گفتند و بلند بلند خندیدند. او گام هایش را تندتر کرد تا هر چه زودتر از آن ها دور شود. در سایه ای دیگر چند تا پیرمرد لب گوری را مشاهده کرد که گرد هم نشسته بودند و یکی از آنان که عصایی در دست داشت، روی منبر رفته بود. تا چشمشان به جعفر افتاد فریاد زدند و به سمت او هجوم آوردند-:" شرم بر تو باد!" -:" تو حرمت خانه ی خدا را شکستی." -:" او را باید بکشیم." آن ها با عصا و لنگه کفش و سنگ به جانش افتادند. جعفر ضربات را طاقت نیاورد. چنان فریادی کشید که خودش از خواب پرید و همه ی اهل خانه به سمتش دویدند. جعفر به خود می لرزید. پدرش او در میان دستانش جای داد:" نترس پسرُم! خواب دیدی. نترس مو کنارتُم." جعفر که از دست آن پیرمردهای عصبانی خلاص شده بود خیلی خوشحال به نظر می رسید:" آره، خواب بدی دیدُم." بعد با خودش گفت:" ولی ممکنه ای خواب واقعاً اتفاق بیفته. بعضی از خوابا خبر از آینده مدن." او دوباره سرش را گذاشت و با زحمت زیاد به خواب رفت. صبح روز بعد جعفر بدون این که صبحانه بخورد راهی مدرسه شد. در راه مدرسه چشمانش را از زمین برنمی داشت. او از هر جنبنده ای که از کنارش می گذشت واهمه داشت. انگار او یک بدهکار بود،یک بدهکار بزرگ. بدهکار به همه،به هر کس که او را می شناخت یا نمی شناخت. اما نمی دانست بدهکاریش چیست. او احساس یک بدهکار بزرگ را داشت. در مدرسه نیز سرش پایین بود. او حتی یک کلمه با کسی صحبت نکرد.سر صف به زمین نگاه می کرد و نگاهش را به یک نقطه متمرکز کرده بود. او احساس می کرد که همه ی دانش آموزان مدرسه به او نگاه می کنند و ته دلشان کلی به او می خندند. او خود را در مرکز گردابی می دید که هر لحظه چندین بار دور خودش می چرخید. بعدش هم نفهمید که چطور پاهایش سست شدند و او نقش زمین شد. وقتی به هوش آمد توی دفتر مدرسه به صندلی تکیه داده بود. آقای مدیر هم یک لیوان آب قند در دستش بود و به خورد او می داد: " صفایی! حالت بهتر شد. ببین پسر خوب! از این به بعد صبحانه تُ بخور. گشنه مدرسه نیا که ضعف می کنی میفتی.موقع افتادن خدای نکرده ممکنه حادثه ی بدی برات پیش بیاد." آن گاه مدیر ساندویچ پنیری از کیفش درآورد و به جعفر داد. جعفرکمی امتناع کرد ولی بالاخره آن را گرفت و کلی هم تشکر کرد. دوساعت اول درس دینی داشتند. آقای مؤمنی درس می داد و جعفر فقط نگاهش به تخته بود. هر از چند گاهی چند کلمه ای به گوشش می خورد و دوباره ارتباط قطع می شد. ده دقیقه ای به زنگ مانده بود که آقای مؤمنی حکایت زیر را برای بچه ها تعریف کرد:"ابلیس از زمان آدم تا دوره ی عیسى بن مریم پیوسته نزد پیامبران رفت و آمد مىکرد. او بیشترین آزار و ستم را در حق یحیى بن زکریا اعمال داشت .روزى حضرت یحیى ؛ ابلیسُ مشاهده کرد ... یحیى از ابلیس پرسید: آیا تا بحال بر من چیره شدی؟ شیطان پاسخ داد: خیر، اما در تو خصلتى وجود داره که گاه باعث میشه نتونى نمازتُ بطور کامل به جا بیاری و شبا رو به زندهدارى مشغول شی و اون صفت پرخوریه.یحیى از همون جا با خداوند عهد کرد که دیگه هرگز با شکم سیر نخوابه تا به دیدار خداوند نائل بیاد. شیطان هم عهد کرد هرگز انسانى رو به راستی نصیحت نکنه." جعفر گردنش را پایین انداخت:" حتماً آقای مؤمنی به موضوع پی برده. او غیر مستقیم حرفشُ زد. خاک برسرت کنن جعفر. ببین چه دسته گلی به آب دادی؟ آخه مجبور بودی اون قدر آش بخوری تا ...." زنگ تفریح جعفر توی کلاس نشست و از جایش تکان نخورد. دو ساعت بعد درس فارسی داشتند. آقای کاتبی رابطه ی خوبی با بچه ها داشت. جعفر خیلی دلش می خواست با او درد دل کند و واقعه ی دیشب را با او در میان گذارد واز او راه چاره بجوید. ولی وقتی آقای کاتبی شعری از سعدی را در پایان جلسه خواند امیدش را بر باد داد. این شعر با این بیت شروع می شد: خدا را ندانست و طاعت نکرد که بر بخت و روزی قناعت نکرد وقتی آقای کاتبی به بیت زیر رسید: ندارند تن پروران آگهی که پر معده باشد ز حکمت تهی دوباره جعفر رنگ باخت و سرش را پایین انداخت.کاش او ماده فرّاری بود و تبخیر می شد. زنگ تفریح بعدی بازهم بیرون نرفت.کمی سرش را روی میز گذاشت بعد برخاست و به سمت دفتر آمد. دم درِ دفتر ایستاد. چند ضربه ی بی جان بر در دفتر فرود آورد. آقای مؤمنی در را باز کرد: " به به جعفر خان! بفرمایید در خدمتیم." جعفردم در ایستاد:" بی زحمت بگین آقای کاتبی هم بیان." آقای کاتبی که دم در رسید، جعفر من و من کرد:" راستش ... من خطای بزرگی .......... دست خودم نبود...... منُ ببخشید." آن دو با تعجب به هم نگاه کردند و بعد به جعفر:" چه خطایی جعفر؟ منظورت چیه؟" جعفر که ابرهای سیاه آسمان دلش حسابی متراکم شده بود شروع به باریدن کرد و صدایش در سالن مدرسه پیچید. آقای کاتبی دستش را گرفت و داخل دفتر برد. مدیر و معاون بیرون بودند و معلم های دیگر مشغول خوردن چایی بودند. آقای مؤمنی یک استکان چایی برای جعفر آورد:" ببین پسرخوب! ما هیچ خطا و کار اشتباهی از تو ندیدیم. خودتُ ناراحت نکن. تو جزء بهترین دانش آموزان مدرسه ای." بقیه ی معلم ها هم با سرشان حرف آقای مؤمنی را تأیید کردند. جعفر نفس راحتی کشید و از دفتر بیرون آمد. دم در دفتر کلی از دانش آموزان گوش ایستاده بودند. با دیدن جعفر گفتند:" چی شده جعفر چرا گریه مکردی؟" جعفر به آن ها نگاهی انداخت:"یعنی شما خبر ندارین؟"- :" نه. از چی باید خبر داشته باشیم؟" جعفر خندید و سالن از صدای خنده اش پُرشد:"از هیچی، شاید هم همه ش خواب بوده." سنخواست 1392/3/7
[ چهارشنبه 92/3/8 ] [ 10:24 عصر ] [ سانیار امینی ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |