سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

شب از نیمه گذشته بود که سحر فریاد کشید و شروع کرد به گریه کردن. اول ملیحه خانم، مادر سحر، بیدار شد. و بعد از چند ثانیه پدرسحر، آقا محسن ، نیز با چشمان بسته گفت:‌"‌باز چی شده دختر؟ تو که یک ساعت پیش بیدار شدی آب خوردی. حتماً حالا گشنته." ملیحه خانم که دخترش را در آغوش گرفته بود،‌گفت:" گریه نکن عزیزم. حتماً خواب ترسناک دیدی. نترس. تو فقط خواب دیدی. اونا همه ش تو خواب بوده."  آقا محسن نیم خیز شد و در حالی چشمانش را می مالید گفت:" بخواب دخترم، فردا صبح بابایی باید بره اداره. بخواب دخترم تا بابایی هم بتونه بخوابه." سحر نه تنها گریه اش کم نشد بلکه بیشتر هم شد. آقا محسن گفت: "‌خانم شاید بازم تشنه ش شده. صد بار گفتم شب غذای سنگین بهش نده، حالا تا صبح براش بدو. یادم باشه فردا شب بهش یه نصفه قرص خواب بدم راحت بگیره بخوابه. نه تشنگی حالیش باشه نه گشنگی." ملیحه خانم پاشد یک لیوان آب سرد از یخچال آورد:" بیا دخترگلم. اینم یه لیوان آب سردِ سرد." اما دخترش حتی به لیوان نگاه هم نکرد. آقا محسن که حسابی اعصابش به هم ریخته بود با صدای ناخوشایندی گفت:" من که نفهمیدم این بچه چه مرگشه. بچه ی چهار ساله نمی تونه بگه چش شده. اینم از شانس ماس. خواب امشب ما رو هم  تیکه تیکه کرد. ای تُف به این زندگی. من که رفتم اون اتاق بخوابم. شما دو تا خود دانید." او رفت و حتی مقداری پنبه هم با خود برد تا در گوشش بگذارد تا بتواند بخوابد و فردا در اداره جلوی ارباب رجوع چرت نزد. ملیحه خانم کمی دخترش را نوازش کرد. گریه ی سحر کمی فروکش کرده بود. سحر بالاخره به حرف آمد و با صدایی آمیخته به گریه چند بار گفت:" پام ... پام."  شادی در چهره ی ملیحه خانم نمایان شد و از خوشحالی صورت دخترش را چند بار بوسید: " خوب از اول می گفتی پاهات خواب رفته. این که این همه گریه و زاری و سروصدا نداره. همسایه فکر می کنن چه اتفاقی افتاده."‌آن گاه با دو دستش پای راست او را مالید. سحر پایش را کشید و گریه کنان پای دیگرش را نشان داد. ملیحه خانم متوجه پای چپ دخترش شد. چند دقیقه ای آن را مالش داد تا این که گریه ی سحر خیلی کم شد. آن گاه او را میان دو دستش گرفت و آرام تکان داد و برایش لالایی خواند. سحر در میان دستان پرعطوفت مادرش گریه کنان به خواب رفت.

صبح که آقا محسن از خانه رفت بیرون، ملیحه و دخترش هم چنان خواب بودند. ساعت تقریباً ده شده بود که سحر از خواب برخاست و مادرش را صدا زد. ملیحه خانم نگاهی به دخترش انداخت و گفت:" سلام دختر گلم! پات خوب شد؟ دیگه درد نداره؟" سحر در حالی که برمی خاست گفت:"‌ آره مامان خوب شد." وقتی ملیحه خانم خواست پتوی دخترش را جمع کند متوجه یک سیاهی شد. آهسته نشست و با دقت به آن نگاه کرد. یک کژدم سیاه میان پتوی سحر خودنمایی می کرد!

سنخواست 1392/3/10


[ شنبه 92/3/11 ] [ 7:14 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 28
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 110329