سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

سکینه خانم تازه دختر کوچکش را به پارک آورده بود که خودش از فرط خستگی و گرمای هوا رفت روی صندلی زیر سایه ی درختان نشست. دخترش هم با خوشحالی به سمت تاب و سرسره ها رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود و سکینه خانم نفسی تازه نکرده بود که دخترش آرام آمد کنارش نشست. سکینه خانم پرسید:" چی شده دخترم؟ چرا بازی نمی کنی؟ به همین زودی خسته شدی؟!" ولی عطیه ساکت نشسته بود و چیزی نمی گفت. سکینه خانم چند بار دیگر سؤالش را تکرار کرد ولی باز هم جوابی نشنید. خوب که دقت کرد فهمید چشمان دخترش به سمت خاصی خیره شده است. در آن سمت دیگر پارک، یک مغازه ی کلبه مانندی وجود داشت که بستنی و نوشیدنی های سرد می فروخت و بیرون از مغازه زیر سایه ی درختان، میز و صندلی های پلاستیکی گذاشته بود تا مشتریانش روی آن ها بنشینند ودر آن گرمای طاقت فرسا بستنی ونوشیدنی نوش جان نمایند. سکینه خانم وقتی فهمید چشم دخترش به دنبال بستنی است دیگر از او سؤالی نکرد. عطیه هم پاشد و دوباره سراغ بازیش رفت.  مدت زمان زیادی نگذشت که دوباره برگشت. ولی این بار با اولین سؤال مادرش جواب داد:" مامان! اونا بستنی می خولن." مامانش رویش را درهم کشید و گفت:" می خورن که می خورن. اونا خیلی غلطای دیگه هم می کنن." عطیه هرچند معنی حرف های مادرش را متوجه نشد ولی از لحن تند کلامش فهمید که از بستنی خبری نیست. دوباره به سمت تاب و سرسره ها روانه شد. کنار تاب یک پسربچه ی تپل ایستاده بود و کیم رنگارنگی را لیس می زد. عطیه کمی به او نگاه کرد. سپس جلوتر رفت و کنار او ایستاد و از نزدیک با دقت تمام ، حرکات زبان و دست آن بچه را نظاره کرد. پسر بچه که غرق کیمش بود وقتی که او را نزدیک خود احساس کرد سریع دور شد و رفت. عطیه دوباره به بازیش مشغول شد. او به طرف چرخ و فلک رفت. از دور نگاهی به مادرش انداخت. سکینه خانم با خانم دیگری به شدت مشغول صحبت بود. عطیه خیالش راحت شد. مادرش همیشه او را از سوار شدن بر چرخ و فلک نهی می کرد و می گفت که بازی چرخ و فلک خیلی خطرناک است وآدم را زمین می زند. عطیه به همراه بچه های دیگر سوار چرخ و فلک شد. دو تا بچه هم پایین ماندند وآن را می چرخاندند. اما عطیه این بار از چرخ و فلک لذت نمی برد. چرخ و فلک می چرخید ولی فکر او جایی دیگر می چرخید. وقتی چرخ و فلک ایستاد و او می خواست پیاده شود نگاهی دیگربار به مادرش انداخت. در همان حال حواسش به کلی پرت شد و محکم به زمین خورد. دستش را روی زانویش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. بعد برخاست و گریه کنان به سمت مادرش رفت. سکینه خانم نگاهی به پایش انداخت. خوشبختانه آسیب خطرناکی به او نرسیده بود. سکینه خانم دخترش را بغل کرد و بوسید. عطیه خانم هم کم کم گریه اش تمام می شد ولی دوست داشت گریه کند تا بلکه دل مادرش به رحم بیاید و برایش بستنی بخرد. سکینه خانم دخترش را نوازش می کرد و می گفت:" گریه نکن عزیزم. خوب میشی گریه نکن. از این به بعد یه کم بیشتر مواظب باش."‌عطیه خانم که گریه اش ته کشیده بود، گفت:" اگه گلیه نکنم بلام بستنی می خلی؟" سکینه خانم تا که این را شنید او را روی صندلی گذاشت و گفت:" پس بگو این همه گریه ت واسه چی بوده؟ همین که پارک میارمت بسه دیگه. هرروز چند هزار تومن خرجت هم کنم؟" عطیه دوباره برخاست. این بار قدم هایش را خیلی آهسته برمی داشت. دریای امیدش سرابی بیش نبود. همان طور که آهسته جلو می رفت ناخودآگاه خود را جلوی کلبه ی بستنی دید. مردم را دید که با عجله می آیند، می خرند و می خورند. نزدیک به خود، زن و شوهر جوانی را دید که به جان بستنی لیوانی گنده ای افتاده اند و با شدت تمام آن را می خورند. دهنش حسابی آب افتاد. آب دهنش را قورت داد و بازهم جلوتر رفت. آن مرد و زن به او اعتنایی نکردند. آن ها مشغول خوردن، گفتن و خندیدن بودند. کمی بعد آن دو برخاستند و رفتند.عطیه خودش را به میز چسباند و لیوان بستنی را از روی میز برداشت و شروع کرد به لیسیدن ته مانده بستنی آنها. چه لذتی داشت شیرینی بستنی و سرمای آن در گرمای آن روز تابستانی! عطیه به آرزویش رسیده بود. در عالم شیرین کودکیش شیرینی بستنی را چندین برابر احساس می کرد. او به یک میز بسنده نکرد و سراغ میز کناری هم رفت. او غرق لیسیدن ته مانده ها بود که سیلی محکمی را بر صورتش احساس کرد. لیوان سبک بستنی از دستان کوچکش پرت شد و روی زمین افتاد. صورتش شدیداً گرم شد. دستش را به صورتش گرفت و به سمت جهت سیلی نگاه کرد. مادرش را دید که عصبانی کنارش ایستاده است. سکینه خانم گوش دخترش را گرفت و با فشار تمام او را کشید:"‌ ای دختر شکمو! تو آبرو واسه من نمی ذاری. واسه همین کاراته که پارک نمیارمت. دیگه پارک بی پارک." عطیه گریه می کرد و مادرش هم او را می کشید. حالا شیرینی بستنی در دهنش مزه ی خیلی تلخی می داد و او مرتب آن را تف می کرد.

سنخواست 1392/4/11


[ چهارشنبه 92/4/12 ] [ 4:21 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 110393