سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

توی یک گودال بزرگ دو نفر روبه روی هم نشسته بودند. دست و چشم های این دو نفر با طنابی محکم بسته شده بود. یکی از آن ها که خانم جوانی بود تکانی خورد و با صدای آرامی شروع به صحبت نمود:" این جا کجاست؟ من کجام؟ کسی این جا نیس؟" بعد بلند فریاد زد:" کسی این جا نیس؟‌ کمک."او چند بار با صدای بلند فریاد زد ولی او روبه رویش را نمی دید. درست روبه روی او مرد جوانی نشسته بود. او که انگار ازخوابی شیرین بیدار شده باشد، جواب داد:" تو کی هستی؟چه خبرته؟ چرا دادوقالی راه انداختی؟" بعد کمی به خود فشار آورد و گفت:" چرا دستای من بسته س؟ چرا چشمام بسته س؟ یکی به من بگه این جا چه خبره؟ من کجام؟ کی منُ این جا آورده؟ ببینم تو کی هستی؟ این جا چیکار می کنی؟" خانم جواب داد:" منم مث خودت حیرانم. هیچی نمی دونم. هیچی یادم نمیاد.توچی؟‌تو چیزی یادت میاد؟" مردجوان پاسخ داد:" نه، من که چیزی یادم نمیاد. من خواب بودم. با صدای شما بیدار شدم...نکنه این جا زندان باشه. شاید گناهی بزرگ مرتکب شدیم. واسه همین ما رُ این جا زندونی کردن. حالا بیا بشینیم فکرامونُ رو هم بریزیم بلکه راه گریزی پیدا کنیم." خانم جوان گفت:" موافقم. اول از همه بیا با کمک هم بندچشم و دستامونُ باز کنیم." آن وقت آن ها آرام به سمت هم حرکت کردند. پشتشان را به هم نمودند و ابتدا دست های هم دیگر را باز کردند و بعدش هم چشم هایشان را. جوان که چشمهایش باز شد از شدت نور فوراَ آن ها را بست. او این کار را چند بار تکرار کرد تا چشمش به نور خو گرفت. آن خانم نیز همین کار را انجام داد. آن ها کمی اطراف خود نگاه کردند. گودالی عمیق با قطر ده متر که از آن میان فقط آبی آسمان رؤیت می شد. مرد متفکرانه به دیواره ی گودال نگاه کرد و گفت:"‌این بلند تر از اونیه که بتونیم بیرون بیایْم.ولی نباید ناامید بشیم." خانم گفت:" چطوره فریاد بزنیم و کمک بخوایْم. شاید کسی در این نزدیکیا باشه و صدای ما رُ بشنوه." مرد گفت :"‌تو که این کارُ چند لحظه پیش انجام دادی. ولی باشه یه بار دیگه امتحان می کنیم." آن دو هر چه در توان داشتند فریاد زدند، ولی دریغ از صدای جنبنده ای حتی خیلی ضعیف. خانم جوان با ناامیدی گفت:"‌فکر کنم ما تنها بازمانده ی این کره باشیم. احتمالاً همه ی ساکنینش مرده باشن و ما این جا،‌جا موندیم." مرد سرش را تکان داد و گفت:"‌شایدم برعکس. هنوز کسی به دنیا نیومده و ما اولین باشیم." خانم گفت:"‌بالاخره فرقی نداره. ما که فعلاً این جا گیر افتادیم. باید یه راهی پیدا کنیم." خانم جوان چند دقیقه ای دستانش را روی چانه اش گذاشت و سپس گفت:"‌ من یه فکری دارم. من باید روی شونه هات برم و خودمُ بکشم بالا." مرد موافقت کرد و زن جوان روی شانه های او رفت. ولی قد دو تایی شان تازه نصف ارتفاع گودال شده بود. زن به ناچار پایین آمد و با ناراحتی گفت:" باید به نقشه ی تازه تری بیندیشیم."‌ مرد جوان دستانش را روی پیشانیش گذاشت و پس از مدتی فکر کردن پیشنهاد تازه ای مطرح کرد:"‌ بهتره روی دیواره ی گودال جای دست و پا بکَنیم. اون وقت به راحتی می تونیم بالا بریم و از این زندان رهایی پیدا کنیم." زن از خوشحالی غریو شادی سرداد و به طرف دیوار رفت. پس از لحظه ای با ناراحتی گفت:" آخه چه جوری این دیوار رُ بکَنیم؟ ما که اصلاً ابزار نداریم." مرد جوان پاسخ داد:"‌خوشبختانه ما امکانات عصر حجرُ داریم. ما می تونیم از سنگ استفاده کنیم." زن هم پیشنهاد او را قبول کرد.

آن ها چند روزی مشغول کندن و بالا رفتن بودند. شدت کار آن ها را خیلی خسته، گرسنه و تشنه کرده بود، ولی آن با امید و اراده ای مثال زدنی مشغول کارو کوشش بودند. آن ها از ریشه ی گیاهان اندکی که کف گودال روئیده بود تغذیه می کردند ولی در برابر تشنگی چاره ای جز تحمل نداشتند.آن ها همه ی سختی ها تحمل می کردند به امید آن لحظه ای که رنگ رهایی را ببینند.آن ها تلاش زیادی کردند وبالاخره موفق شدند.

 یک روز صبح که خورشید نور زرد رنگی را به گودال ریخته بود، توانستند ازآن جا نجات بیابند. منظره ی بیرون را که دیدند خستگی از تنشان بیرون رفت. باورنکردنی بود. دشتی حاصلخیز، درختانی پُربار و تنومند، آبی روان و مناظری بی نهایت زیبا.ابتدا آن ها کنار نهر خروشانی رفتند وکلی آب نوشیدند.سپس سراغ درختان میوه رفتند.انواع و اقسام میوه های رنگارنگ و متنوع. کلی هم میوه نوش جان نمودند. بعد از آن زیر سایه ی درختی تنومند دراز کشیدند و تنشان را به خواب سپردند. وقتی بیدار شدند، خانم جوان به اطرافش نگاهی انداخت وگفت:"‌بهتره بریم گشتی بزنیم و محیط اطرافمونُ خوب بشناسیم."‌ مرد جوان موافقت کرد و آن ها به گشت و گذار پرداختند. چند ساعتی قدم زدند و از هوای خنک و دلچسب آن جا لذت بردند.پرندگان با صدای موسیقی آب و نسیم آوازهای دل انگیزی می خواندند. آنها درهمان حال که مشغول قدم زدن بودند ناگهان دیوار بلندی را مقابل چشمانشان دیدند.هر دو سرجایشان میخکوب شدند. خانم جوان با دلتنگی گفت:"‌عجب!این دیوار بلند دیگه از کجا اومد؟ حتماً باز هم ما توی یه گودال دیگه ای زندانی هستیم. این گودالا کی دست از سر ما برمی دارن؟ این بار چه خاکی سرمون بریزیم؟" مرد که سرش را بالا گرفته بود و به ارتفاع آن دیوار بلند نگاه می کرد، گفت: "‌نگران نباش. این گودال دیگه جای زندگی کردنه. ما می تونیم کلی از فضای وسیع و پُرفایده ی این گودال استفاده کنیم. درسته که این گودال دیواره هایی به مراتب بزرگتر از اولی داره، ولی ما وقت فراوانی داریم تا فکر کنیم و تصمیم عاقلانه ای بگیریم.ما خیلی راحت این مرحله رُ پشت سر میذاریم." زن تا حدود زیادی از نگرانی درآمد و آن دو یک زندگی عادی مشترکی را ازپیش گرفتند. بعد از مدتی آن ها به طور کلی فراموش کردند که داخل گودال بزرگتری هستند و قرار بوده از آن جا به ارتفاع بالاتری کوچ کنند.

سنخواست 1392/4/18


[ پنج شنبه 92/4/20 ] [ 2:10 صبح ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 110394