سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

شب به نیمه نرسیده بود که صورت کامل ماه به قلب شب تیره زد. چراغ سیار آسمان نور ملایمش را بر عمق خیابان ها و کوچه های شهر می افکند و سایه ای کمرنگ از هر جنبنده ای بر روی زمین باقی می گذاشت. کوچه ها و خیابان ها از رهگذران و شبگردان خالی می شد و چراغ خانه ها کم کم رو به خاموشی می گذاشت. اما یکی از خانه ها چراغ هایش پرفروغ تر از همیشه با سروصدای اضافه جلب توجه می نمود. صدای پارس سگی جلوی در آن خانه توجه صاحب خانه را به خود جلب می کرد.  حاج حسین که تازه از سفر حج برگشته بود مهمانی بزرگی را ترتیب داده بود.و کلی مهمان از راه های دور و نزدیک آمده بودند. حالا مهمان ها همه رفته بودند. و فقط بچه ها و نوه های حاج حسین در خانه بودند. حاج حسین که یک روز پر کار را پشت سر گذاشته بود کم کم پلک هایش  روی هم می رفت. اما سرو صدای آن حیوان ناگهان او را به خود می آورد. سرانجام از سروصدای سگ دلش به رحم آمد وبه فرزندش گفت:" محمد! یه استخوونی واسه این حیوون گرسنه بنداز." محمد که پسر کوچکش را در بغل به آرامی تکان می داد گفت:" هیچی نداریم آقا جون. قلی همه رو جم کرد و برد." حاج حسین آهی کشید و گفت:" ای داد از دست این قلی. سهم این حیوونای زبون بسته رو هم جم می کنه می بره. اشکالی نداره. برو یه کمی گوشت از تو یخچال بردار، واسه این حیوون بیارکه امشب گرسنه نخوابه." یکی از مهمان هائی که ساکن آن جا نبود پرسید:" قلی دیگه کیه؟" حاج حسین به آسمون نگاه کرد وگفت:" یک بنده ی بی گناه."

قلی یک عقب مانده ی ذهنی بود. چهل و چهار سال از خدا عمر گرفته بود و بیست و چند سال می شد که به این شهر کوچک آمده بود. هیچ کس نمی دانست او اصلاً اهل کجاست. خود قلی هم مطمئناً نمی دانست. آنچه مسلم بود این بود که گردش روزگار او را کلی چرخانده بود و در نهایت به این نقطه ی پرت، پرت کرده بود. قلی در پائین شهر نزدیک کوره های آجر پزی دریک خانه ی متروکه زندگی می کرد. هیچ کس خانه ی او را ندیده بود. فقط یک بار چند جوان کنجکاو از شیشه های غبار گرفته ی پنجره به داخل خانه نگاه کرده بودند و انواع لباس ها و کت و شلوارها را دیده بودند که از سقف آویزان شده است. قلی به کت و شلوار علاقه ی زیادی داشت. مردم نیز کت و شلوارهای دست چندم خود را به قلی می دادند. کفش هایش هم چندان تعریفی نداشت. دهان کفش هایش مانند دهان خودش همیشه باز بود.  بیشتر مردم آن شهر به قلی دیوانه می گفتند. بچه ها سر به سر ش می گذاشتند. اما او به حرف مردم توجهی نمی کرد و اصلاً دوست نداشت خودرا با آن ها درگیر کند.مردم نادان او را در مسجد هم به حال خود رها نمی کردند. او که برای ادای نماز به مسجد می رفت تمام نمازهایش را دو رکعتی می خواند. قرائتش هم بیشتر از چند کلمه ی کلیدی نبود و شامل سبحان الله و الله اکبر می شد. مردم به خاطراشتباهاتش اورا مسخره می کردند ولی او با همان دهان بازش نیم نگاهی به آن ها می کرد و نماز بعدی را می خواند. قلی بعد از این که نمازش تمام می شد به دیوار مسجد تکیه می داد وبا دانه های تسبیحش ور می رفت و گاهی لب هایش را تکان می داد. در آن شهر مردم مومنی هم وجود داشتند که با قلی بسیار مهربان بودند. او را به شام و ناهار دعوت می کردند. بازار دعوتی ها در ماه مبارک رمضان قوت می گرفت. و او افطار و سحر به منزل کسی دعوت می شد. میزبانان قلی برای او فقط برنج تدارک می دیدند. او برنج را از همه ی غذاها بیشتر دوست می داشت. به همین خاطر در مجالسی که برنج می دادند اولین نفر حاضر می شد و آخرین نفر بیرون می رفت. او منتظر می ماند همه ی مهمانان بیرون بروند سپس شروع به کار می کرد. و تمام غذاهای باقی مانده ی سفره را با دقت جمع می کرد و داخل نایلون می ریخت. مردم به این کار قلی عادت کرده بودند.و اگر هم وقتی دیر می رسید غذاها را برایش جمع می کردند ود اخل نایلون می گذاشتند تا این که او بیاید. آن گاه به او دو نایلون پر از برنج می دادند و می گفتند:" بیا جیره ی ماهانتُ بگیر." مردم بسیار دیده بودند که قلی غذاها را به خانه اش می برد و احتمالاً تا چند هفته از آن ها استفاده می کند. آن شب نیز قلی غذاها را جمع کرده بود و رفته بود. حالا حاج حسین مجبور بود برای یک تکه استخوان از یخچال خانه اش گوشت بردارد و شکم حیوان گرسنه ای را سیر کند.

محمد بنا به دستور پدر تکه ای گوشت را جلوی آن سگ انداخت. اما چند دقیقه ی بعد صدای پارس سگ بلند تر از قبل به گوش رسید. حاج حسین محمد را صدا زد:" مگه براش غذا نبردی؟"

-          چرا آقا جون.

-         پس چرا هنوز ساکت نشده؟ نکنه کم دادیش؟

-         نه آقا جون.

حاج حسین بلند شد و جلوی در خانه آمد. تکه ی گوشت سالم روی زمین مانده بود و سگ بیچاره هنوز پارس می کرد و چند قدم عقب بر می داشت. حاج حسین دستش را به چانه اش زد و گفت:" این حیوون زبون بسته چی می خواد بگه؟!"  آن گاه رو به محمد کرد و گفت چراغ قوه و اسلحه ی شکاریش را بیاورد. در عرض چند دقیقه حاج حسین و پسرش به دنبال سگ راه افتادند. چند نفر دیگر هم با دیدن این وضع تحت تأثیر قرار گرفتند و به آن ها پیوستند. کم کم تعدادآن ها رو به فزونی گذاشت و ده یازده نفری به دنبال حاجی راه افتادند. حیوان زبان بسته می رفت و مردم به دنبالش. حیوان از شهر خارج شدو به نزدیکی یک کوره ی آجر پزی رسید. آن سگ وارد زیر زمینی و قسمت مخزن کوره شد. حاج حسین اسلحه را رو به جلو گرفت و به همراه محمد که چراغ قوه به دست داشت وارد زیر زمینی شدند. بقیه در بیرون منتظر ماندند. ترس و وحشت سراسر وجود حاج حسین و پسرش را فرا گرفته بود. در آن پیچ و خم باریک زیر زمین چه چیزی وجود دارد که این حیوان را چنین سراسیمه کرده است. حیوان سرانجام آرام گرفت. پارسش به پایان رسید.حاج حسین چراغ قوه را از دست محمد گرفت و به اطراف انداخت. چند توله با دیدن نور به مادرشان پناه بردند. حاج حسین نور را پائین تر گرفت. چیزی دراز و تاریک به نظرش رسید. جلوتر رفت. حالا کاملاً آن را می دید و می توانست آن را تشخیص دهد. در آن وسط جسم بی جان فردی نمایان بود که خاموش تر از همیشه به خواب همیشگی فرو رفته بود و در دو طرفش دو نایلون پر از برنج و استخوان دست نخورده روی زمین رها شده بود.

 


[ جمعه 92/1/30 ] [ 10:20 صبح ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 110320