سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

صبح یکی از روزهای پائیزی ،غلام آقا کنار مظهر قنات دو زانو نشسته بود و زار زار می گریست. گاهی دو دستش را بر زانوهایش می زد و بعد دستانش را به آسمان می گرفت و ای خدا می گفت. گاهی هم خم می شد و ماسه های خشک قنات را بر می داشت و مانند یک ساعت شنی آن ها را پایین ول می کرد. در این اوضاع و احوال بود که دستی مهربان را بر شانه هایش احساس کرد. گریه اش را آهسته نمود. صدای اکبر شیخ  را شنید:"‌مش غلام! بس کن دگه.همه از ای جا برفتن. تو هم ورخیز وسایلتُ جم بکو برو."‌اکبر شیخ در مدارس علوم دینی درس نخوانده بود،‌ سواد او در حد خواندن و نوشتن بیشتر نبود. ولی از آن جایی که انسان با خدا و امانتداری بود مردم به او شیخ می گفتند.شیخ اکبربا این که از همه سبکبارتر بود، ولی در روستا ماند و کمک همه ی اهالی کرد تا وسایلشان را جمع و بارگیری کنند. وقتی همه رفتند منتظر غلام آقا شد. ولی وقتی دید که او دل از وطنش نمی کند تصمیم به ترک روستا گرفت.غلام آقا مثل بقیه ی مردم روستا ارادت خاصی به شیخ اکبر داشت، برای همین هم وقتی صدای او را شنید از سر جایش بلند شد، برگشت و توی چشم های اکبر شیخ نگاه کرد: " به کجا برُم آشیخ؟‌ای جا وطن مویه. این قنات دوباره سرریز مکنه. دیشو خو دیدُم که قنات پُر اِز اُو شده. همه برگشتَه بیدَن. همه خوشحال بیدن و شادی مکردن."شیخ اکبر دوباره دستش را روی شانه های غلام آقا گذاشت:‌"‌ کاش ای طور بی که تو ورمگویی. ولی قبول بکو که کار قنات تمومَه. از وقتی که ای چن حلقه چاه عمیقِ حفر بکردن، سفره های اُو زیر زمینی برفتن پایین. خیلی پایین تر از اونی که تصورشِ بکنی. ای جا دگه جای موندن نیه. شده عین قِلعه ی ارواح. مخای ای جا تِنها بمونی که چی بشَه؟ بیشتر مردم روستا برفتن روستای گلدره. اوجا هم اُو فِراوُنه.هم مردمان مهمون نوازی دره. مو هم راهیُم. مو که برُم تو تنها ساکن ای روستایی."‌غلام آقا سرش را پایین انداخت و با ناراحتی که تمام وجودش را فراگرفته بود گفت:"‌ولی آشیخ! خونه ی مو بهترین خونه ی روستایه. حتی از خونه ی کدخدا هم بزرگتر و قشنگ تره.خیلی براش زحمت کشیدُم. دلُم نمیاد اونِ همی جوری ول کنُم برُم. خیلی خرج اوخونه بکردُم." شیخ اکبر لبخند تلخی زد و گفت:"‌ای غلام آقا! روزی که شروع به کار کِردی بهت گفتُم. ولی گوش ندادی. حالا کار از ای حرفا بگذشتَه. باید از او خونه دل بکنی و کوچ بکنی. مهم نیس کاخ دری یا کوخ. باید بگذاری و بگذری." باور این جملات برای غلام آقا خیلی سخت بود. اندکی به فکر فرورفت. اکبر شیخ که قصد رفتن داشت غلام آقا را در آغوش گرفت. غلام آقا دوباره چشمانش خیس شد. اکبر شیخ هم بغض گلویش را گرفته بود ولی به خودش فشار آورد و جلوی گریه اش را گرفت.اکبر شیخ رفت و غلام آقا تنها ماند.

غلام آقا راه خانه را در پیش گرفت. از کنار جوی آبی قدم می زد که مدتی نه چندان قبل زمزمه ی حیات در آن جاری بود. همین طور که راه می رفت چشمش به سکوهای کنار خانه ها افتاد که تا همین چند هفته پیش مردم روی آن ها می نشستند، می گفتند و می خندیدند.ولی او با تکبری که داشت نه تنها به آن ها سلام نمی کرد، بلکه جواب سلام آن ها را هم نمی داد. او چشمانش را به روی آن ها بست تا داغ دلش بیشتر از این نشود. مقابل خانه اش که رسید نگاهی به مغازه اش انداخت.به یاد روزهایی افتاد که تازه می خواست مغازه اش را افتتاح کند. او با ارثیه ی زیادی که به خاطر تک فرزندی به او رسیده بود آن چنان مغازه ای راه انداخت که چند تا بقالی کوچک روستا هم نای مقاومت در برابر او را پیدا نکردند و مغازه هایشان را بستند.او ابتدا جنس ها را با قیمت خیلی پایین ترمی فروخت و وقتی رقیبانش کنار رفتند و او یکه تاز میدان شد، هر جنس را به هر قیمتی که عشقش می کشید به مردم قالب می کرد. مردم یا قیمت واقعی آن را نمی دانستند و یا این که مجبور می شدند و آن را می خریدند. چه کار و کاسبی سکه ای! نگاهی به داخل مغازه انداخت. جنس ها چند هفته بود که انتظار مشتری را می کشیدند. ولی ای کاش همان مشتری های بدحسابش هم بودند و او را از تنهایی در می آوردند. یاد حسن دهقان افتاد که  یک روز صبح از جلوی مغازه اش می گذشت و احتمالا از شب قبلش در مزارع آبگیری کرده بود و خیلی خسته و کوفته به نظر می رسید. غلام آقا عوض خداقوت و خسته نباشید به خاطر نسیه هایش با او درگیر شد و از آن جائی که حسن دهقان هیچ پولی در بساط نداشت، بیل دهقانیش را گرو گرفت.

وارد حیاط خانه اش که شد صدای زنش را شنید:"‌مش غلام! بالاخره چیکار کنیم؟‌تکلیف مارُ مشخص بکو." غلام آقا نزدیک پنجره رفت و با صدای بلند گفت:"‌ تو که بار سفرُ بستی دگه چه غم داری؟ وانت بار هم که دم در خانه ت آماده س. مث قدیما نیس که با الاغ وسایل ببری."‌. سپس چند تا پله بالا رفت و وارد خانه شد. زنش را دید که عصبانی تر از همیشه گوشه ای نشسته است. با دیدن شوهرش برخاست و با چهره ای برافروخته گفت:"‌ببین غلام آقا! مو که امروز مرُم تو خودت مدانی با ای قصرت."‌ غلام آقا نگاهی به گوشه و کنار خانه انداخت و پرسید:"‌بچه ها کجان؟" زنش گفت:"‌ تو که برفتی بیرون اونام پیاده برفتن گلدره. بگفتن خونه ی خاله شان مرَن." غلام آقا از ناراحتی سرش را بالا گرفت چشمش به تیرهای چوبی خانه افتاد. با چه مشقتی درختان چند صد ساله ی اُرس را با تبر انداخته بود! و با چه زحمتی توانسته بود آن ها را از دید مأموران مخفی کند و به روستا بیاورد. سرش را پایین گرفت. و بر بخت بد خودش لعنت فرستاد. از فرط ناراحتی سیگاری روشن کرد و چرخی در حیاط خانه اش زد. حیاط خانه اش پُر بود از انواع میوه های رنگارنگ. دور تا دور حیاط را درختان انار کاشته بود و گوشه  های حیاط را درختان انجیر. درختان حیاط رنگ زردی به خود گرفته بودند. یادش به خیر! چه میوه هایی از آن درختان به بار می آمد. همیشه جعبه هایی از میوه های منزلش را جلوی در مغازه می گذاشت و کلی درآمد میوه فروشیش می شد. یک بار که میوه های حیاط از دیوارها بیرون زده بود و بچه ها از آن ها کنده بودند گیرش افتادند. هیچ از یادش نمی رفت که با چوب به جان بچه ها افتاده بود و با هر چه توانی که در بدن داشت آن ها را زده بود. ولی آن ها اکنون کجا بودند؟ با خود گفت:"کاش یک بار دیگر صدای آن ها از کوچه به گوش برسد. آن وقت خودم می روم و زنبیلی پُر از میوه تعارفشان می کنم. " آن همه درختان پُربار باید امسال را بخوابند و با بهار آینده هم چنان در خواب باشند و برای همیشه فصل زمستان را تجربه کنند.حیاط منزلش نزدیک به دو هزار متر وسعت داشت. و از سه طرف به کوچه های روستا محدود می شد. ازسمت شمالی قطعه زمینی بود که پدرش در آخر عمر آن را وقف  نمود ولی او آن را هم به حیاط خانه اش اضافه کرد و در جواب مردم می گفت که پدرش آن را وقف پسرش کرده است.در نتیجه او از چهار طرف به کوچه راه داشت و از هر چهار طرف هم درهای بزرگی گذاشته بود. به همین دلیل او هیچ همسایه ی دیوار به دیواری نداشت و از این بابت خیلی خوشحال بود و همیشه می گفت :"اول همسایه سپس خانه شامل حال من نمی شود.در نتیجه نمره ی رضایت همسایه به بنده کامل داده می شود." خوب به دیوار دور و درازحیاط خانه اش نگاه کرد. یاد روزی افتاد که آن  را دیوار می کرد و شیخ اکبر برای خدا قوت پیشش آمده بود:"‌ چی خبرته غلام آقا! مگه مخای قصر شداد بسازی؟!  خودتُ ای همه زحمت مندازی. یه روزی باید بذاری و بری. یه سرپناهی داشته باشی کافیه." ولی غلام آقا که پول های بادآورده اش او را مغرور کرده بود بدهکار این حرف ها نشد. او خانه ی بسیار بزرگی ساخت که در روستا بی مانند بود. او کارگران زیادی را به کار گرفته بود ولی حتی مزد آن ها را درست و به موقع نمی داد. مردم بیچاره که برای لقمه نانی مجبور بودند کار کنند مجبور می شدند با مزد اندک او هم سر کنند. قیافه ی کارگران یک به یک از مقابل چشم او می گذشتند و او چشمانش را می بست و یا رویش را برمی گرداند.کاش یک بار دیگر آن کارگران را می دید. به آن ها صبحانه می داد و تا عرقشان خشک نشده بود مزدشان را کف دستشان می گذاشت! سیگار نیمه سوخته اش را پرت کرد و داخل خانه رفت. زنش را دید که بقچه ای به دست گرفته و عازم رفتن است. بقچه اش را گرفت وبا صدای حزن انگیزی  گفت:" مث این که نوبت رفتن ما هم برسیده. اصلا باورُم نمشه. حالا که مری بذار با هم بریم."

شب که از راه رسید چراغ هیچ خانه ای روشن نشد. پرندگان آزادانه در روستا پرواز می کردند و یک به یک به خانه ها سر می کشیدند. کم کم پای حیوانات هم به روستا باز شد. تا جائی که روستای پُر رونق دیروز تبدیل به دهکده ی حیوانات و پرندگان شده بود.

سنخواست 1392/4/28


[ پنج شنبه 92/5/3 ] [ 6:1 صبح ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 42
کل بازدیدها: 110431