سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

از قدیم گفتن از هر شهری که زن بگیری بچه ی همون شهری و باید بری تو شهر خانمت زندگی کنی تا این که به دیار باقی بشتابی. ولی من خیلی تلاش کردم ثابت کنم که این قانون همه ش چرته. چندین سال مبارزه کردم و جون کندم.خواستم ثابت کنم این قانون بستگی تام  به زور و جبروت مرد داره. خواستم به همه نشون بدم اگه مرد عرضه داشته باشه می تونه خانم تهرونی رُ به کوره دهات کشف نشده هم ببره. ولی امروز با شهامت تمام و در عین صحت و سلامت عقلی اعلام می دارم که این قانون متأسفانه درسته و این من بودم که از قانون تخطی کردم.این من بودم که چندین سال از عمر خود را بیهوده هدر دادم و قانون کشف شده ی بقیه ی پژوهشگران را دوباره کشف کردم. امروز بر اشتباه خود و نقض آشکار حقوق همسرداری اعتراف می کنم. حال با رضایت تمام حاضرم که تاوان ده سال غربت و خانه نشینی همسرم را پس بدهم. چرا که ده سال تمام اون فرشته ی بیچاره و همای سعادت را در این شهر کوچک سیصد و پنجاه هزار نفری به حالت تبعید نگه داشتم.  ولی اون که بزرگ شده ی یک کلان شهر بود همیشه شهر کوچک ما رُ قفس می نامید و به هر بهانه ای جیم می کرد ، می رفت شهر خودشون. می رفت چند شبی کنار مامان جونش می خوابید و بعد که یه کم آروم می شد دوباره بر می گشت سرخونه و زندگیش. این روند ابتدای کار خیلی کند بود و محدود به تعطیلات رسمی می شد ولی این آخرا خیلی شتاب گرفت. انگار که توی یه سرازیری تندی افتاده باشد سیر صعودی به خودش می گرفت. فک کنم این سال آخر ماهی یه بار بیشترتوخونه نبود. من بدبخت فلک زده دو راه بیشتر نداشتم:‌ یا این که باید ازش جدا می شدم. اون وقت عمراً نمی تونستم از پس مهریه ی هزار و سیصد وپنجاه و چهار سکه ایش بربیام. البته راه ساده تر و کم خطرتری هم وجود داشت. اون هم این بود که انتقالی بگیرم و خودمُ از شر شهر خودم راحت کنم. ناگفته نماند که این راه اولی رُ از روز اول خانم پیشنهاد داده بودند ولی بنده به خاطر لجاجت با قانون مذکور اصلاً و ابداً زیر بار نرفتم.

حالا یه ماهی می شد که دنبال انتقالی بودم. کلی فرم و برگه پُر کرده بودم وکلی آدم و پارتی جور کرده بودم. کلی خواهش و تمنا کرده بودم.حالا در انتظار نتیجه ی نقل و انتقالات به سر می بردم. از طرف دیگه باید ساختمان مسکونی فعلی و ماشین زیر پامُ می فروختم و با پول این دو تا یه آپارتمان نقلی نزدیک منزل مادرخانم محترم خریداری می نمودم. این کارا کلی وقت نیاز داشت. هر چند دل از ساختمون نمی کندم ، ولی به چند تا بنگاه سپردم براش مشتری پیدا کنند. دل کندن از اون ساختمون کار راحتی نبود. ساختمون بی مانندی بود.باید ببینیش.هم نوساز بود. پنج شش سالی بیشتر نمی شدکه ساخته بودمش. هم محکم و استوار، خیلی خرجش کرده بودم و چه مصالح و ابزارهایی در آن به کار برده بودم. واسه همین چیزا بود که اصلاً دلم نمی اومد بفروشمش. ولی مجبور شدم باید می فروختم راهی به جز این نداشتم. ماشینُ هم به چند تا بنگاه سپردم. اون هم عصای دستم بود هیچ وقت فکر فروشش نبودم ولی مجبور این بار مجبور شدم.

چند هفته گذشت و مشتری پیدا نشد. بعضی وقت ها هم که مشتری هایی پیدا می شدند  شرایط پرداخت آن ها به درد بنده  نمی خورد. از شانس کچل ما قیمت ساختمونا بالا رفت وبازار مسکن تقریباً خوابید. این به ضرر بنده ی مسکین تمام می شد. چرا که ساختمونای شهر ما پنجاه درصد بالا رفت در حالی که آپارتمانی که بنده باید می خریدم شصت هفتاد درصد. این هم بدبختی دیگر ما. از طرف دیگه، بازار ماشین هم در حال چرت زدن به سر می برد. یک روز غروب از یکی از بنگاه ها تماس گرفتند و خبر دادند که مشتری محترمی واسه ماشینت پیدا شده. سریع خودمُ رسوندم. طرف ماشین کارمندی می خواست. ماشینی که فقط تا اداره رفته باشه و برگشته باشه. خیلی از ماشین من خوشش اومد.ماشینُ به قیمت مناسبی فروختم و هنوز یک قدم از بنگاه دور نشده بودم که خانم تماس گرفتند و فرمودند پول ماشینُ بفرستم به حسابش. عجب! دنیای ارتباطات یعنی همین. انگار قدم به قدم پشت سر بنده بوده ن. با قاطعیت جواب دادم:‌" ‌نمیشه. پول واسه خونه کم میاریم.مسکن کشیده بالا.ثانیاًچه وسایلی؟ ما که همه مدل وسایل داریم."‌خانم توجیه فرمودند:" اون وسایل دیگه قدیمی شده. آبروی منُ پیش در و همسایه می بره. برو سمسار بیار تا همه رُ ازت بخره. "  این هم بدبختی دیگه ی ما. برو دنبال سمسار تا به یک دهم قیمت ازت بخره. خیلی پکر شدم. فک کردم به آخر خط رسیده م ولی نمی دونستم چطور باید پیاده شم. با خودم حساب کردم که پول سکه ها از این دردسر ها کمتره. ولی یادم افتاد که قیمت سکه سه برابر شده و بازار سکه درست و حسابی سکه شده. در نتیجه دور این نقشه را خط قرمز پُررنگی کشیدم. همین طور قدم زنان در پیاده رو با خودم حساب کتاب می کردم و بر سرنوشت تاریک خودم فاتحه می فرستادم. به چهار راه کارگران که رسیدم کلی کارگر اونجا جمع بودند. احتمالاً از صبح علی الطلوع اون جا اومده بودند و هنوز هم اون جا می پلکیدند. با رسیدن هر ماشین ابوقراضه ای به سویش هجوم می بردند و مانند براده های آهن به نظر می آمدند که به آهن ربا بچسبند.آه ها حاضر بودند به بهای اندکی کارهای سنگینی انجام دهند. دیدن آن صحنه ها مرا بسیار متأثر ساخت. به وضعیت خودم نگاه کردم و خدا رُ شکر نمودم. به این که آب باریکه ای در آخر برج به حسابم واریز می شود و مجبور نیستم پیش هر کس و ناکسی التماس کنم و دست زیر رُ بگیرم. در این افکار بودم که ناگاه صدایی از پشت سر به گوشم رسید. انگار صدای آشنایی بود:‌آقای خوشدل!"  برگشتم و دیدم که یکی از کارگران به سمت من می آید. در نگاه اول اونُ نشناختم. خودشُ معرفی کرد. دیگه خوب یادم اومد. آتقی بود. مردی چهل و هفت هشت ساله که چند سال پیش در ساختمون من کارگری می کرد. آدم خیلی صاف و ساده ای بود.قد کوتاهی داشت و شکمش اندکی تو آفساید بود. کلاهی رنگ و رو رفته سرش می گذاشت تا کله ی کچلش پوشانده شود.موقع کار نفس نفس می زد و هر چند دقیقه یک بار استراحت می کرد. وقت صبحانه اولین نفر بود که سر سفره می نشست و آخرین نفری بود که برمی خاست. وقتی هم که کار تعطیل می شد و همه به خونه هاشون می رفتند، خیلی ساده و خودمونی از مشکلات و گرفتاری هاش می گفت. مشکلاتی که تمومی نداشتند و اگه سریال می ساختی دویست قسمت هم بیشتر می شدند.من هم کمی بهش کمک می کردم. او خیلی خوشحال می شد و با دستی پُر به خانه برمی گشت. آن روز نیز سفره ی دلش را پیش من پهن کرد. این بار سفره اش بسیار دراز بود به طوری که یک خیابان را فرش می کرد. ابتدا کمی مِن و مِن کرد،‌سپس از بیماری لاعلاج نوجوانش سخن گفت و این که شاید چند صباحی بیشتر را زنده نماند. او گفت که هر چه داشته خرجش کرده و حالا برای پول کرایه خانه اش مانده است. همین طور که تعریف می کرد اشک از دیدگانش سرازیر می شد و بر گونه های زمختش گیر می کرد. من هم نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم و چند قطره ای باریدم. یک دستمال تمیز درآوردم و بهش دادم. بعد دستشُ گرفتم و دلداریش دادم:‌"‌آتقی نگران نباش. اول از همه خدا رُ داری. بعدش هم دوستان و آشنایان هستن. حالا پاشو بریم خبر آقا زاده تُ بگیریم که دلم واسش آتیش گرفت."‌ حرکت کردیم واز سوپری کنار چهارراه چند تا آب میوه ی بزرگ خریدم و با یک تاکسی تا دم در خونه ی آتقی رفتیم. بیچاره بعد از این همه سال هنوز مستأجر بود و خونه بدوش. خودش همیشه آرزو می کرد:"‌ آقای خوشدل! یعنی یه روزی میشه که ما هم صاحب خونه بشیم و نفس راحتی بکشیم." حالا حتماً‌ دیگر از آن آرزوها نداشت. او حالا حتماً دوست داشت زیر چادرهم که شده بخوابد ولی در عوض فرزندش دوباره سالم و تندرست شود. وارد خانه شدیم. خانه ای محقر با حداقل وسایل زندگی. ناگاه به یاد وسایل شیک خونه ی خودمون افتادم که خانم بنده آن ها را از رده خارج می دانست. با خودم عهد کردم که آن وسایل را به جای فروختن به سمسار، به آتقی ببخشم. چشم از وسایل گرفتم و به گوشه ی اتاق نگاه کردم. پسر آتقی آن گوشه دراز کشیده بود. سرش را زیر پتو کرده بود و با این که صدای مارُ شنید عکس العملی از خودش نشون نداد. پدرش اونُ صدا زد:"‌یحیی پسرم! آقای خوشدل اومدن.نمی خوای یه سلامی بکنی. از خیرین شهرمون هستن." یحیی سرشُ بیرون کشید. تک تک موهای سرش ریخته بود و بیابان برهوتی باقی مونده بود. به همین خاطر بود که خجالت می کشید سرش را بیرون بیاورد. آهسته به آتقی گفتم:" یه کلاه گیس واسش بخری بدنیس. کلی روحیه می گیره." آتقی جواب داد:"‌اون هم کلی پول می خواد. مجانی که نیس." گفتم:" خیالت تخت. اونش با من. از جیبم دو تا چک پول درآوردم و زیر بالش یحیی گذاشتم. آتقی با شرمندگی گفت:"‌ از شما انتظار کمک نداریم. همین که به خونه ی فقیر فقرا سر می زنین باعث افتخار ماس. کلی خوشحال می شیم." کم کم شب فرا می رسید. بلند شدم که رفع زحمت کنم . دیدم خانم آتقی چایی آورد. مجبور شدم با این که میل نداشتم یک لیوان چایی هم نوشیدم. بعدش هر چه اصرار کردند شامُ مهمون باشم قبول نکردم. تا دم در منُ بدرقه کردند و کلی تشکر. با دیدن این خانواده همه ی غم و غصه های خودمُ فراموش کردم. دیدن آن ها منُ شدیداً تحت تأثیر قرار داد. با خودم گفتم در گوشه و کنار این شهر چه آدمای بی پناهی هستن که ما از اونا خبر نداریم و شب ها آسوده سر بر بالش می ذاریم.

از اون روز به بعد شروع کردم به جمع آوری کمک برای یحیی. اول از همه سراغ اقوام و خویشاوندان رفتم. بعد نوبت به دوستان و همسایه ها رسید، و آخر سر به همکاران . اینا که تموم شدن نوبت ارباب رجوع بود و بازرس ها و مأمورای اداره. فقط مونده بود تو صف نونوایی از مشتریا پول جمع کنم. چند هفته ای کار من همین شده بود و یک روز در میان هم پولا رُ می بردم دم درِ خونه ی آتقی و بعضی وقتا هم خبر یحیی رُ می گرفتم و شیرینی و آب میوه ای براش می بردم. آتقی هم که دید من بی ماشین هردو روز یک بار این همه راهُ میرم و برمی گردم دلش به حالم سوخت. رفت و توی یه برگه کاغذ یه شماره حساب و یه شماره کارت نوشت و منُ از این همه رفت و آمد نفس گیر آسوده کرد. ولی فکر من لحظه ای از آن نوجوان معصوم رها نمی شد. غنچه ای که نشکفته باید پرپر می شد. آن قدر از زن و بچه غافل شده بودم که یه شب خانم زنگ زدند و با عصبانیت از بنده گزارش کار خواستند. من هم گزارش کامل را به عرض رساندم:‌" وسایل منزلُ فروختم. با انتقالی بنده آقای رئیس موافقت کرده ن. مونده اداره ی مقصد موافقت بفرمایند. فقط مونده خونه که اونم ان شاء الله به زودی مشتری محترمی پیدا خواهد شد. والسلام." خانم بنده با صدایی که در این طرف، گوشی من را می لرزاند گفت:" اگه عرضه نداری یه خونه بفروشی بهتره بری بمیری. اگه تا دو روز دیگه خونه رُ نفروشی خودم میام می فروشمش تا بفهمی خونه فروختن چند دقیقه کار داره."

شب،‌شام رفتم خونه ی پدرم. مادرم گلایه می کرد:‌"‌چرا اصلاً خبر ما رُ نمی گیری؟ این جا که این جوری هستی بری اون جا کلاً ما رُ فراموش می کنی."‌من هم گفتم:"‌ مادر به خدا این طور نیس که شما می گین. گرفتارم. کلی مشغولیت دارم. تازه قصه ی یحیی رُ هم واسه تون تعریف کرده م."‌مادرم دست به آسمون برداشت و برای یحیی کلی دعا کرد. در همین حال گوشی من به صدا دراومد. یکی از بنگاه ها می گفت که مشتری خوبی واسه خونه پیدا شده. پیشونی مادرمُ بوسیدم و از او به خاطر دعاهایش تشکر کردم. از خونه که بیرون زدم با خودم گفتم:" عجله نکن بابا. اینم مث اون مشتریای دیگه س. یه چند ساعتی وقت تو رُ می گیره بعدش هم میگه فکرامُ بکنم. آخرسر هم خبری ازش نمی شه." واسه همین با بی میلی و بدون کم ترین عجله خودم را به بنگاه رسوندم. داخل بنگاه را خوب نگاه کردم خبری از مشتری نبود. به بنگاه دار گفتم: آقای شهابی! خیلی شوخی بی مزه ای کردین." آقای شهابی گفتند:"‌شوخی که نیس. خوب دیر کردی، مشتری هم عجله داشت. ولی نگران نباش رفته دبلیو سی زود برمی گرده." نفس راحتی کشیدم و با آسودگی روی صندلی لمیدم. روزنامه ای از روی میز برداشتم و قسمت نیازمندی ها را پیدا کردم. در نیازمندی ها به دنبال آگهی فروش منزل بودم که با صدای آقای شهابی به خود آمدم:"‌بفرما آقای خوشدل اینم مشتری."‌ روزنامه را آرام به کناری گذاشتم و سرم را بالا آوردم. از تعجب داشتم دیوونه می شدم. نه اصلاً امکان نداره. بعد بلند فریاد زدم:‌"‌نه امکان نداره." آتقی تا چشمش به من افتاد پا به فرار گذاشت. من هم پا شدم و دنبالش دویدم. آقای شهابی هم هراسان شده بود و می گفت:‌" چی چی رُ امکان نداره؟"  متأسفانه به در بنگاه که رسیدم به شاگرد بنگاه برخورد کردم که داشت وارد مغازه می شد. با سر رفتم تو شکمش و بعدش نقش زمین شدم. شاگرده از درد، شکمش را گرفت و دو زانو روی زمین نشست. بعد کلی داد و بیداد کرد. من هم کلی معذرت خواهی کردم و گفتم که دنبال اون آقایی بودم که از مغازه خارج می شد. شاگرده با ترشروئی گفت:"‌ مگه آدم کشته بود؟ مگه مجرم سابقه داربود؟" من هم که بدنم کوفته شده بود و سرم گیج می رفت به آرامی بلند شدم و گفتم:‌"‌آره." بعد کمی به مخم فشار آوردم و دوباره گفتم:" نه ...نه." ‌بعدش هم به سمت خانه حرکت کردم و توی تاکسی مرتب از درد ناله می کردم.

سنخواست 1392/5/1 


[ دوشنبه 92/5/7 ] [ 4:9 صبح ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 42
کل بازدیدها: 110430