داستان کوتاه پارسی |
علی کوچولو خودش را انداخت بغل مادرش که کنار پنجره چرت می زد. مادر چرتش پرید و با صدای غضبناکی گفت:"چت شده؟ نمی ذاری یه چرتی بزنیم؟" بچه گفت:"مامان! پس کی می رسیم؟" مادرش آهی کشید و گفت:"بازم شروع شد. یه بار بهت گفتم که هنوز خیلی مونده. بگیر بخواب." بعد علی کوچولو پرید روی زانوهای پدرش که مقابل مادر نشسته بود و پرسید:"بابائی! پدر بزرگ چه شکلیه؟" پدرش از زیر بغلش گرفت و بر لپ های قرمزش بوسه ای زد و آن ها را قرمز تر کرد:" باور کن خود من هم قیافشُاز یاد بردم. آخه خیلی وقته ندیدمش. عجله نکن پس فردا غروب می بینیش."پسرک لبخندی زد و کمی داخل کوپه بالا و پایین رفت. داخل کوپه به جز آن ها کس دیگری نبود و علی کوچولو آزادنه بازی می کرد و شاد بود. قطار روی ریل هایی که سینه ی کویر را شکافته بودند با پاهای گرد و آهنینش محکم می کوبید. درست مانند آهنگری که شب و روز دستانش به سمت بالا و پایین در حرکت باشد و احساس خستگی نکند. قطار با آهنگ آهنین خود سکوت ساکنین کویر را آشفته می کرد. کویر به این صدا عادت کرده بود درست همان طور که در گذشته به صدای زنگوله ی شتران خو گرفته بود. شاید بتوان گفت که قطار شکل پیشرفته و امروزی کاروان های شتری است که سالیانی نه چندان دور از همین مسیر حرکت می کردند. واگن های امروزی جای شتران دیروز را گرفته اند و مانند شتران یک کاروان، پشت سر هم حرکت می کنند. در آن روزها کسی در مخیله اش نمی گنجید که چند صد سال بعد از همین مسیر دو رشته آهن صیقلی روده دراز روی زمین پهن شوند و شترانی آهنین روی آن ها بدوند. قطار سوت زنان پیش می رفت و در هر ایستگاهی توقفی کوتاه می کرد. مسافران از آن پیاده می شدند و برخی نیز قدم به درون می گذاشتند. آن گاه قطار دوباره راه می افتاد و پیش می رفت. شب به نیمه رسیده بود که قطار در ایستگاهی خلوت توقف نمود. پدر علی کوچولو از صندلیش برخاست و راه بیرون را در پیش گرفت. فاطمه خانم پرسید:" کجا حسن آقا؟" شوهرش پاسخ داد:" ببینم یه دکه ای می تونم پیدا کنم دو نخ سیگار بخرم، بکشم بلکه آروم بگیرم." حسن آقا از قطار پیاده شد و مدت زیادی طول نکشید که قطار به حرکت افتاد. فاطمه خانم راحت روی صندلیش لمیده بود.مدتی گذشت و خبری از حسن آقا نشد. خانمش اول فکر کرد که او باید دستشویی رفته باشد و یا کنار پنجره ای ایستاده و سیگارخاکستر می کند.ولی وقتی مدت غیبتش طولانی شد خانم به اضطراب افتاد. علی کوچولو به خواب رفته بود و متوجه خروج مادرش نشد. فاطمه خانم خودش را با عجله به اولین مأمور رساند و نفس زنان گفت:" آقا ببخشید شوهرم .... فک کنم شوهرم از قطار جا مونده. ایستگاه قبلی پیاده شد ولی هنوز برنگشته. تو رُ خدا قطارُ نگه دارین."مأمورابتدا خنده ای نمود و سپس با خونسردی پرسید:" اسم شوهرتونُ بفرمایین." فاطمه سراسیمه جواب داد:" حسن آقا. حسن فتوحی." مأمور دفترش را ورق زد و گفت:"متأسفانه ایشون نتونستند وارد قطار بشن.جا مونده ن."خانم صدایش را بلندتر کرد:" آخه چرا؟ چرا نتونس سوار شه؟ مگه اتفاقی افتاده؟ چه بلائی سر شوهرم اومده؟ به من بگین. خواهش می کنم به من بگین."مأمور که عزم رفتن داشت جواب داد:" خودت بهتر شوهرتُ می شناسی. خودت مشکل شوهرتُ بهتر از ما می دونی. بهت نگفت واسه چی بیرون رفته بود. خیلی تلاش کرد سوار بشه ولی بیچاره رمق نداشت. جا موند دیگه."فاطمه خانم با امیدواری پرسید:" امکانش هست که چند ایستگاه دیگه به ملحق بشه؟ "مأمور دوباره خندید و گفت:" هنوز توی عمرم ندیدم کسی از این قطار پیاده بشه و بتونه دوباره سوار شه. این قانون این قطاره. فک کنم قانونُ میدونی." آن گاه مأمور شب بخیر گفت و رفت. فاطمه را دریای غم فراگرفت. غده های اشکش به تکاپو افتادند و سطح چشمانش را نمناک کردند. در حالی که اشک هایش را پاک می کرد وارد کوپه شد. طفل معصوم خود را دید که به خواب عمیقی فرو رفته است. با خود گفت:"جواب اینُ چی بدم؟اگه بفهمه باباش پیاده شده چی الم شنگه ای راه میندازه!"فاطمه خانم خودش را روی صندلی ول کرد. صندلی رو به رویش خالی بود و چشمان فاطمه به جای خالی شوهرش خیره مانده بود. باورش نمی شد در ساعات آغازین سفر، همسفرش را از دست داده باشد. حالا او تنها و یکه با کودکی چند ساله چه کند؟مدتی نگذشت که صدای در کوپه او را به خود آورد. پرده را کنار زد. جوانی پشت در ایستاده بود. در را گشود:"بفرمایید؟با کسی کار داشتین؟" جوان سر خود داخل کوپه کرد و گفت:"خانم شما تنها مسافرت می کنین؟" -" منظور؟" جوان ادامه داد:"منظور بدی ندارم. می خاستم بگم منم تنهام..."هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که فاطمه خانم به تندی جوابش را داد:"به شما چی مربوطه؟ بفرمایین بیرون آقا."جوان فاطمه خانم را دعوت به آرامش کرد و گفت:"آروم باشین خانم. بنده قصد مزاحمت نداشتم. فقط خواستم یه پیشنهاد داده باشم.... من همسفر خوبی برای شما خواهم بود."در این هنگام که سرو صدا بالا گرفته بود جوانی دیگر از راه رسید و گفت:"خانم !مزاحمتون شدن؟"تا فاطمه خواست حرفی بزند، آن جوان تازه از راه رسیده چاقویی درآورد و فریاد زد:"شکمشُ سفره می کنم. بی ناموسِ هرزه." علی کوچولو از خواب پرید و با دیدن سروصدا و چاقو شروع به گریه کرد. در این هنگام مأموران سر رسیدند و قضیه خاتمه پیدا کرد ولی علی کوچولو گریه اش بند نمی آمد. آن قدر گریه کرد تا این که در حال گریه خوابش برد. مادرش تمام شب بیدار بود. او اشک می ریخت و آهسته ناله می کرد:"آخه چرا رفتی و منُ تنها گذاشتی؟ ببین چه به روزگارم اومده. کاش من مرده بودم واین لحظاتُ نمی دیدم. یک زن تنها که نمی تونه تنهایی سفر کنه. چرا منُ تنها گذاشتی؟ من بدون تو نمی تونم طاقت بیارم. بدون تو می میرم." فاطمه خانم در همین چند ساعت به اندازه ی چند سال شکسته و فرتوت شده بود. او حتی یک دقیقه هم نتوانست بخوابد. صبح که خورشید خانم کویر برهنه را روشن می کرد علی کوچولو چشمانش را مالید و اول سراغ پدرش را گرفت. مادرش به زحمت پاسخ داد:" بابا رفته خوراکی بخره زود برمی گرده."علی کوچولو منتظر ماند و کمی خود را با خوراکی هایی که دیروز پدرش خریده بود مشغول کرد. چشمان فاطمه قرمز و نمناک بود و چشم به در داشت شاید شوهرش از راه برسد. انتظاری بس عبث. چشمانش آن قدر به در بود که خسته شد و بر هم گذاشت. علی کوچولو به طرف مادرش آمد و او را تکان داد:"مامان ... مامان دیش دارم."ولی فاطمه خانم تکان نمی خورد. باسرو صدای علی مأموران سر رسیدند و بعد از آن ها چند نفر با روپوش های سفید بالای سر فاطمه خانم آمدند. چند دقیقه ای مشغول انجام کمک های اولیه بودند. سرانجام تصمیم گرفتند هر چه سریع تر او را به بیمارستان منتقل کنند. در ایستگاه بعدی وقتی او را پیاده می کردند علی کوچولو پشت سر مادرش می دوید و اشک می ریخت. قطار حرکت کرد وعلی کوچولو مادرش را می دید که کوچک و کوچک تر می شود. بعد از چند دقیقه آن قدر کوچک شد که دیگر پیدایش نبود. با دلی گرفته راه کوپه را در پیش گرفت. ولی همه ی کوپه ها مثل هم بودند. یکی یکی در کوپه ها را باز می کرد ولی همه پُر بودند. بالاخره یک کوپه ی خالی پیدا کرد. تو رفت و روی صندلی هایش دراز کشید. حوصله ی بازی نداشت. در عالم کودکی پدرش را می دید که با نایلونی پُر از خوراکی برگشته است. و مادرش را که از بیمارستان مرخص شده است. در این خیالات کودکانه بود که صدای در کوپه را شنید و مأموری خندان وارد کوپه شد:"کوچولو! این جا چیکار می کنی؟پا شو بریم به کوپه ی خودتون."آن گاه دست علی کوچولو را گرفت و او را داخل کوپه ای کرد. علی کوچولو تا خواست وارد کوپه شود زن و شوهر جوانی را داخل کوپه دید. بلافاصله عقب گرد کرد. مأمور نیز پشت سرش بود و راهش را بست:"چی شد کوچولو؟ برو تو دیگه." علی کوچولو گفت:" ولی اینا بابا مامان من نیستن." زن و شوهر جوان لبخندی زدند و با مهربانی به او خوشامد گفتند. زن جوان یک پاکت بیسکویت را از کیفش در آورد و به علی داد. علی کوچولو که صبحانه نخورده بود با تردید آن را گرفت. یاد پدرش افتاد که قرار بود برایش خوراکی بیاورد. پاکت را کناری گذاشت. خانم لبخندی زد و به مأمور اشاره کرد برود. بعد رو به شوهرش کرد و گفت:" اون پاکت آب میوه ها رُ نشونش بده. ببین کدومُ انتخاب می کنه."علی کوچولو نگاهی به آب میوه ها انداخت و یک آب میوه ی شیرین انتخاب کرد. علی کوچولو در حال خوردن آب میوه به صداهای داخل راهرو گوش می داد و مدام فکر می کرد پدرش در حال آمدن به سمت کوپه است. ولی هر بار ناامید می شد. او مدتی را به همین وضع گذراند. از طرفی آن زن و شوهر آن قدر به او مهربانی کردند که کم کم خاطره ی پدر و مادر از ذهنش پاک می شد و تصویر این زن و شوهر جوان جای آن ها را می گرفت. بعد از ده دوازده ایستگاه، ناخودآگاه او آن ها را بابا و مامان صدا زد. زن جوان او را بغل کرد ومحکم در آغوشش فشرد. آن مرد نیز از خوشحالی کف دستانش را به هم می مالید. قطار سینه ی کویر را می شکافت و پیش می رفت.در هر ایستگاهی مسافران با شتاب سوار می شدند و بعضی هم در حال پیاده شدن بودند. ولی هر کسی که از آن پیاده می شد دیگر نمی توانست سوارش شود. سنخواست 1392/5/8 [ دوشنبه 92/5/14 ] [ 5:3 صبح ] [ سانیار امینی ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |