سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

صبح یکی از آخرین روزهای تیرماه، هر کسی از جلوی منزل آقای ادیب می گذشت با منظره ی عجیبی روبه رو می شد. آن ها جوانی را می دیدند که کنار دیوار آقای ادیب روی یک تکه روزنامه خوابیده است. هیچ کس جوان را نمی شناخت و حتی او را قبلاً ندیده بود. موهای بلندش روی شانه هایش ریخته بود. پیراهن آستین کوتاهی داشت و تیپ اسپورت زده بود. او دو هفته ی تمام  خواب و خوراک را فراموش کرده بود. دیشب وقتی که به این جا آمد پاسی از شب گذشته بود. او وقتی که سر بر کوله اش گذاشت ، یک بار دیگر خاطرات دو سال گذشته اش را به یاد آورد. آه ،چقدر زود سپری شد! این دو سال برایش به اندازه ی پلک زدنی گذشته بود. او دیشب قبل از این که بخوابد یک بار دیگر به آخرین دیدارش با لیلا فکر کرد. او چندین بار این دیدار را مرور کرده بود و لحظه به لحظه ی آن را کامل حفظ شده بود. خوب یادش می آمد که آخرین روز امتحانات پایان ترم بود و آن ها که ترم آخری بودند با آن امتحان با دانشگاه خداحافظی می کردند و دانش آموخته می شدند. او زودتر از جلسه بیرون آمد،‌زودتر از همه. روی صندلی های سیمانی محوطه ی دانشکده نشست و منتظر لیلا شد. لیلا آخرین نفر برگه اش را داد و بیرون آمد و کنار امید نشست.  بعد آن ها برخاستند و تا دم در دانشگاه با هم قدم زدند.زیر سایه ی درختان محوطه می گفتند و می رفتند. آن ها از نقشه های آینده شان سخن می گفتند و نمی خواستند  که اتمام دانشگاه آن ها را از هم جدا کند.هیچ چیز نمی توانست آن ها را از هم جدا کند. نه دوری مسافت و نه مشکلات مالی. آن ها یک دنیا عشق و یک دریا امید داشتند. امید گفت:" از این جا که رفتی بهشون بگو که ما یه روز با بزرگترا خدمت می رسیم." لیلا هم سرش را به علامت تأیید تکان می داد و از همدیگر جدا شدند.

حالا دو هفته می گذشت. دو هفته ای که برای امید حکم برزخ را داشت. یک هفته ای گذشت و خبری از لیلا نشد. حتی پیامک های او را نیز بی پاسخ می گذاشت و در تلاش برای تماس با او این جمله دائماًّ شنیده می شد:"‌دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد." کم کم نگران شد که مبادا اتفاقی افتاده باشد در حالی که او بی خبر است. روز بعد تصمیم گرفت به منزلشان زنگ بزند. از این طریق هم راه به جایی نبرد. از دکه های داخل شهر و حتی از خانه ی دوستانش نتوانست با منزل آن ها تماس برقرار کند. انگار گوشی های آن منزل در خواب تابستانی به سر می بردند.

روزهای بعد درِ اتاق را به رویش بست و آهنگ های غمگین گوش می داد. گاهی هم حس شاعریش گُل می کرد و با خودش شعرهایی عاشقانه زمزمه می کرد، ولی به محض این که می رفت قلم و کاغذ بیاورد و آنها را یادداشت کند، آن حس پژمرده می شد. پدر و مادر امید کم کم نگران پسر جوانشان شدند و ترسیدند که مبادا بلائی سر این جوان رعنایشان بیاید. به هر کلکی که بود او را به میان خود آوردند. امید تصمیم خود را با آن ها در میان گذاشت. آن ها او را دلداری دادند و از دختر های خوشگل شهرشان برایش گفتند. ولی او زیر بار حرفشان نرفت و گفت که هیچ کس برای او لیلا نمی شود.او گفت که فردا عازم سفر است و تا لیلایش را پیدا نکند به خانه برنخواهد گشت.

سیزده روز از جدایی آن ها می گذشت که امید راهی سفر به سرزمین معشوق شد. او کوله بارش را بست و راه سفر در پیش گرفت. سفر درازی بود. او همان طور که داخل اتوبوس روی صندلی لمیده بود خیالاتش جلوی او رژه می رفتند. یک به یک صحنه ها از مقابلش می گذشتند. گاهی او معشوقه اش را در لباسی سفید می دید که کنار کس دیگری داخل ماشین عروس گرانبهایی نشسته است. تا ذهنش را از این فکر پاک می کرد فکر دیگری خودش را ظاهر می ساخت. او صحنه ی تصادفی را می دید که همه ی خانواده ی ادیب در دم جان سپرده اند و لیلا در وسط خودرو از شدت درد ناله می کند.

ساعتی از شب نگذشته بود که امید به شهر لیلا رسید. پیدا کردن منزل آقای ادیب با آن همه نشانی که از او داشت کارسختی  نبود. شب بود و کوچه ها خلوت. کوچه ادیب کوچه ی دور و درازی بود ولی عرض زیادی نداشت. جلوی منزل آن ها که رسید، کوله اش را زمین گذاشت و زنگ را فشرد. دو تا چراغ کوچک سفید رنگ  در بالای در بازکن روشن شدند و چهره ی او را نورانی کردند. ولی خبری نشد و صدایی نیامد. چراغ های منزل این نوید را می داد که آن ها ممکن است درخانه باشند. امیدوار شد و هر چند وقت یک بار زنگ خانه را به صدا در می آورد و گاهی به تلفن خانه شان زنگ می زد. صدای تلفن خانه حتی به گوش او می رسید اما کسی آن را بر نمی داشت. چند ساعتی این کارها را به ترتیب انجام داد. ولی وقتی دید چراغ های منزل خاموش شده اند مطمئن شد که آن ها در منزل هستند و او را به حضور نمی خواهند. روزنامه ای از کوله اش درآورد و روی آسفالتی که گرمایش هنوز در دلش مانده بود انداخت. کوله اش را زیر سرش گذاشت و سعی کرد بخوابد. ولی خواب از او فرسنگ ها فاصله گرفته بود. تا دمدمه های صبح بیدار بود. بعد اصلاً نفهمید که چطورچشم هایش روی هم رفتند و خواب او را فرا گرفت. هوای صبحگاهی کمی سرد شده بود. او در همان حالت خواب خودش را مچاله کرد و دستانش را روی هم گذاشت و آن ها را بین دو زانویش قرار داد.

کم کم خورشید به داخل کوچه سرک می کشید. مردم مشغول رفت و آمد در کوچه شدند. مردمی که صبح از آن جا رد می شدند با تعجب به او نگاه می کردند. آن ها هرگز چنین منظره ای را تا به حال در این کوچه ندیده بودند و شاید درهیچ کوچه و هیچ مکانی. یک پیرزن چادر سیاه با صورتی چروکیده که به  زور گام برمی داشت جلو رفت تا او را بیدار کند و نام و نشانش را بپرسد. از پشت سر پیرزن، جوانی که دو تا نان سنگک در دست داشت مانعش شد. پیرزن راه خود را گرفت و رفت. از سوی دیگر مادری دست پسرش را گرفته بود و سر صبح معلوم نبود به کجا می برد. از کنار امید که رد شدند پسرک رو به مادرش کرد و پرسید:"‌مامان! چلا این آقا این جا خوابیده؟" مادرش گفت:"‌چون خونه نداره." پسرک با تعجب گفت:"‌ما هم خونه ندالیم. چلا این جا نمی خوابیم."جوان تکانی خورد و با تعجب به اطراف نگاه کرد. بعد که متوجه حضورش در کوچه ی لیلا شد نگاهی به ساعتش انداخت. سریع از جایش بلند شد،‌روزنامه را مچاله کرد و وسط کوچه پرت کرد. به طرف زنگ رفت و چند بار پیاپی آن را فشرد. جوابی نیامد. با پایش محکم به دیوار کوبید:"‌لعنتی!" پایش به شدت درد گرفت. روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد.

امید سرش را میان دو دستش گرفت و ناله ای سرداد. مدتی بعد برخاست و زنگ در همسایه دیوار به دیوارشان را زد. صدایی از آن آمد:"‌بفرمایید؟" –" ببخشید آقای ادیب مسافرت تشریف دارن؟" -:"‌شما؟" – " بنده از اقوامشان هستم." – " نه خیر جانم. منزل تشریف دارن. راستی شما چه نسبتی با آقای ادیب دارین؟ فامیلتون چیه؟" امید خودش را با پاسخ دادن معطل نکرد. او خودش را به در منزل ادیب رساند و این بار با اطمینان بیشتر شروع به زنگ زدن کرد. بعد نگاهی به اطراف انداخت و سنگ بزرگی پیدا کرد و شروع کرد به کوبیدن در با سنگ بزرگ. او با اندک انرژی باقیمانده چنان بر در می کوبید که تکه های رنگ از در جدا می شدند و رنگ واقعی آهن را از نمودار می کردند. ولی بی نتیجه بود. چند تا از پنجره ها باز شدند و نگاه هایی کنجکاو و بعضی عصبانی به سمت امید دوخته شد.یکی از همسایه های روبه رو بیرون آمد و با نگاهی خشمگین پرسید:" آقا چه خبرتونه؟ این همه سرو صدا برای چیه؟ هیچ فک کردی مردم ممکنه خواب باشن؟‌مریض داشته باشن؟"‌امید سنگش را پایین انداخت و گفت:" خودم از همه مریض ترم آقا. مریض منم که خواب ندارم. اینایی که می خوابند حالشون از همه بهتره." همسایه کمی به حرف هایی که شنیده بود فکر کرد بعد گفت:" چطور مگه؟" امید جواب داد:" من از دیشب زنگ در خونه ی آقای ادیبُ می زنم اما دریغ از یک جواب. می ترسم اتفاقی افتاده باشه. "‌همسایه ی روبه رو به خانه رفت و با گوشی همراهش برگشت. تماس گرفت و آن ها گوشی را برداشتند. برق امید در چهره ی امید  می دوید. او با دقت به صحبت های همسایه گوش می داد:" پس شما تشریف دارین؟ خُب درُ واسه این بنده خدا باز کنین. مث این که کار خیلی ضروری داره. از دیشب این جا پشت در منتظره."‌واین چنین بود که در بازنشدنی گشوده شد.

همسایه ی روبه رو که کار خود را به خوبی انجام داده بود خداحافظی کرد و پی کارش رفت. امید دست او را فشرد و تشکر جانانه ای از او کرد. چند دقیقه ای امید در حیاط منتظر ماند. بعد در ورودی خانه باز شد و آقای ادیب بیرون آمد. امید در نگاه اول او را شناخت. او را در گوشی لیلا بارها دیده بود. آقای ادیب خیلی افسرده به نظر می رسید. سلامی آهسته کرد و گفت:"‌می دونم که عاشقی و بی قرار. از راه درازی اومدی و کوله بارت لبریز عشقه. لیلا هم خیلی تو رُ دوس داره. ولی توصیه ی من اینه که اونُ نبینی. او لیلایی نیس که تو دنبالشی. او ... ." امید که خیلی نگران شده بود، وسط کلامش دوید و با اضطراب گفت:"‌مگه چی شده؟ واسه لیلا خدای نکرده اتفاقی افتاده."‌بعد صدایش را بالا برد و چند بار لیلا را صدا زد. آقای ادیب او را به آرامش دعوت کرد. ولی امید آرام نمی شد. او رو به آقای ادیب کرد و گفت:"‌من باید لیلامُ ببینم. همین حالا."‌آقای ادیب با ناراحتی گفت:" من که گفتم صلاح نیس. ولی حالا که خودت اصرار داری باشه."‌ بعد به طرف یکی از پنجره ها رفت و دخترش را صدا زد. اندکی بعد در به آهستگی باز شد و دختری از آن خارج شد که چادرش را روی صورت انداخته بود.  امید جلوتر رفت:"‌لیلا این چه وضعیه؟ چادرتُ چرا انداختی رو صورتت؟" دختر به آهستگی چادرش را به کنار زد:" امید! اومدی؟" امید فریادی از عمق وجودش برآمد و گفت:"‌نه این امکان نداره. تو لیلای من نیستی." آقای ادیب دستی بر شانه اش کشید و گفت:"‌این یادگار یه عاشق دیوونه س. دیوونه تراز تو. هرچی بیشتر عاشق باشی یادگاریات هم فاجعه بار ترمی شه. حالا حاضری با این لیلای بی صورت زندگی کنی؟ حالاحاضری عمری شریک غم و شادی هاش باشی؟... چرا جواب نمی دی؟‌با توأم؟"‌امید ساکت شده بود و به صورتی خیره شده بود که چیزی از آن معلوم نبود به جز چند تا سوراخ ریز و درشت.امید نگاهش را به دست های لیلا دوخت. آن خال قهوه ای روشن هنوز پشت دست راستش خودنمایی می کرد. آهسته قدم هایش را برعکس کرد و در همان حال زمزمه کنان می گفت:" نه ... نه ... این لیلای من نیس. لیلای من مث ماه بود. می درخشید." و بعد آن قدر عقب رفت که پشتش به در حیاط برخورد کرد و نقش موزائیک ها شد. برخاست نگاهی به اطراف کرد و بدون این که حتی کوله اش را بردارد، پا به فرار گذاشت.

آقای ادیب از حیاط بیرون آمد و او را از پشت سر نگاه می کرد. او داخل کوچه ماند و تا لحظه ی آخر امید را با چشمانش تعقیب نمود. وقتی که اثری از او ندید به داخل آمد و در را بست. لیلا روی پلکان نشسته بود و یکی از دستانش را روی چانه اش گذاشته بود و زار زار می گریست. مادرش هم کنار او نشسته بود و دست دخترش را در دست داشت  وآن را نوازش می کرد. آقای ادیب رو به لیلا کرد و گفت:" دیدی دخترم. دیدی هنوز بچه ای، خامی. کی می خوای بفهمی که عشق این جوونا مث ابر بهاری زودگذره؟ حالا به حرف من رسیدی؟" بعد نزدیک تر آمد و ادامه داد:"‌حالا اون نقابتُ بردار که قیافت خیلی وحشتناک شده."‌ لیلا نقابش را در آورد و پرتش کرد گوشه ی حیاط. مادرش گفت:"‌تورُ خدا ببین چه به روز دخترم آوردی؟ چرا با احساساتش بازی می کنی؟‌اون دومادی که تو میخای عمراً اگه تو کره ی زمین پیدا بشه."

سنخواست 1392/5/10 

 

 


[ جمعه 92/5/18 ] [ 11:39 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 49
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 110350