داستان کوتاه پارسی |
" هر کی بره شام بگیره مرد نیس." این جمله را حسین در حالی به بچه های خوابگاه گفت که از عصبانیت توی خوابگاه قدم می زد و نمی توانست چکار کند. او چندین بار طول اتاق را پیمود.توی اتاق های دیگر هم ، چنین جوی و شاید هم بدتر برقرار بود. توی خوابگاه ما شش تا اتاق بزرگ وجود داشت که توی هر اتاقی هشت تا تخت دو طبقه کنار دیوارها چیده بودند. تخت ها ساکت و آرام دست یکدیگر را گرفته بودند انگار که می خواستند برای بازی عمو زنجیر باف آماده شوند. از هر شهر و دیاری تو خوابگاه بودند، اما در کل ،بچه های شهری بیشترتوانسته بودند به این دبیرستان ویژه راه یابند. من روی تخت خود روی طبقه ی اول کنار پنجره دراز کشیده بودم و به صدای شکمم گوش می دادم که اعتراضش را فریاد می زد. نمی دانستم چه کنم. از طرفی بچه های خوابگاه شام را تحریم کرده بودند و بنده نیز باید همرنگ جماعت می شدم. و از طرفی دیگر گرسنگی اذیتم می کرد. منتظر کسی بودم که پا پیش بگذارد و این سد را بشکند. آن وقت من پشت سرش به طرف آشپزخانه سرازیر می شدم. فکر تحریم شام از وقتی شروع شد که بوی برنج معطر ایرانی از آشپزخانه ی خوابگاه به بیرون سرایت کرد. آشپزخانه ی خوابگاه در گوشه ای از محوطه واقع شده بود که روبه رویش زمین بازی قرار داشت. بچه هایی که در محوطه فوتبال بازی می کردند متوجه بوی دل انگیزی شده بودند که با بوی پوره ی سیب زمینی، غذای آن شبشان، متفاوت بود. به خاطر پیگیری اصل موضوع، بازی را رها کردند و توی آشپزخانه سرو گوشی آب دادند. بنا به تحقیقات به عمل آمده مشخص گردید که میهمانان ویژه ای در خوابگاه حضور خواهند یافت و این شام شاهانه به افتخار این میهمانان جلیل القدر مهیا شده است. غرور بچه ها به آن ها اجازه نداد که این تبعیض را تحمل کنند و ابتدا داخل خوابگاه شروع به غر زدن کردند.سپس بعد از مباحثات فراوان و جلسات بی امان تصمیم بر آن گرفتند که بهترین راه ،تحریم شام است. آن ها می توانستند از این طریق صدای اعتراضشان را بلند تر از هر فریادی به گوش بالاتری هایشان برسانند. شکم ها گرسنه بود ولی هیچ کس پا پیش نمی گذاشت. صدای قاروقور شکم ها در هم می آمیخت و موسیقی نابهنجاری تولید می کرد.من هنوز چشم انتظارکسی بودم که برخیزد.عاقبت به آرزوی خود رسیدم. دقایقی بعد در میان بهت و ناباوری بچه ها، مصطفی بشقابش را از زیر تختش بیرون کشید و از خوابگاه بیرون رفت. من هم بلافاصله بشقاب خود را در دست گرفتم و با سرعت از خوابگاه بیرون زدم. متأسفانه خوابگاه ما سالن غذاخوری نداشت و صبحانه، ناهار و شام را داخل خوابگاه می خوردیم. شام پوره سیب زمینی قرمز رنگی بود که آن را از چرخ گوشت رد کرده بودند و با رب گوجه فرنگی آن قدر قرمزش کرده بودند که رنگ زرد سیب زمینی در آن پیدا نبود. بشقاب غذا را به همراه یک نان بربری تازه در دست گرفتیم و وارد خوابگاه شدیم. سفره را پهن کردیم و با اشتهای تمام شروع به خوردن نمودیم. ما می خوردیم و دور تا دور ما نیش و کنایه های بقیه همچون نیزه های ریزی بر ما فرود می آمد:" شما زنید. اگه مرد می بودید، نمی رفتین غذا نمی گرفتین. نشون دادین که نمی تونین از حق خودتون دفاع کنین." حرف های آن ها کوچکترین اثری در ما نگذاشت و ما بدون توجه به سخنان آن ها با ولع لقمه می گرفتیم و می چرخاندیم و پایین می دادیم. پس از این که سفره را جمع کردیم، نوبت به مصطفی رسید تا جواب آن همه محبت ها را بدهد:" معلومه که خیلی تو ناز و نعمت بزرگ شدین. مشخصه. من که بچه ی روستام و همین شامُ تو خونه مون پیدا نمی کنم. باور کنین شب های زیادی شده بود که مادرم ما رُ خواب می کرد بدون این که به ما شام بده. اون وقت من بیام واسه پوره سیب زمینی ناشکری کنم. کجای کارید شما؟" بعد از تمام شدن حرف های مصطفی سکوتی سنگین خوابگاه را فرا گرفت. دیگر کسی کنایه و بد و بیراه بار ما نکرد. تا صبح روز بعد سکوت حرف اول را می زد. سخنان مصطفی آن ها را به اندیشه وا داشته بود. آن ها به چه فکر می کردند؟ شاید پشیمان بودند از آن همه بدوبیراهی که بار ما کرده بودند. شاید هم به این فکر می کردند که چطور ممکن است کسی پیدا شود شب را گرسنه سر بر بالین بگذارد. تخت ها دست در دست هم کنار دیوار ها ایستاده بودند و تمام این صحنه ها را به چشم مشاهده می کردند.پس از این که سکوت بر خوابگاه حاکم شد، آن ها بازی عموزنجیر باف را شروع کردند:"-عموزنجیر باف!" –" بله"- " زنجیرمنُ بافتی؟" –"بله." -" پشت کوه انداختی؟" -" بله."–"بابا اومده." –" چی چی آورده؟" -" اندوه و غصه." –" با صدای چی؟" –" با صدای ناله ی بچه ای که شبُ گرسنه خوابیده." ( یاد همه ی دانش آموزان دبیرستان نمونه ی شهید بهشتی بجنورد سال تحصیلی 70-69 گرامی باد) سنخواست 1392/5/16
[ شنبه 92/5/19 ] [ 5:51 عصر ] [ سانیار امینی ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |