داستان کوتاه پارسی |
نمی دانم تا حالا برای شما و یا نزدیکانتان پیش آمده که دعائی را خوانده و دقایقی بعد تأثیرش را مشاهده کرده باشید. این اتفاق یک بار برای من رخ داد و از آن تاریخ به بعد هرگز فرصت نشد دوباره امتحانش نمایم. ولی شما امتحان کنید. به یک بار امتحان کردنش می ارزد. اگر نتیجه گرفتید، ازته قلبتان فاتحه ای نثارمادربزرگ بنده نمایید. خدا رحمت کند مادربزرگم را. مثل همه ی پیرزن های دیگر مدام سرش در کتاب و دعا بود. به خانه اش که قدم می گذاشتی ولت نمی کرد تا وقتی که یک سوره برایش می خواندی و یا این که یک دعا یادت بدهد. مخصوصاً به دعاهایش خیلی افتخار می کرد. سال اول ابتدایی که بودم تابستان به خانه اش می رفتم و قرآن روخوانی می کردم. او هم اشتباهات من را اصلاح می کرد. یادم می آید که تشدید "ر" های بسم الله را چنان تأکید می کرد که زبانش مانند بادبزن بالا و پائین می رفت. سال های بعد که بزرگتر شده بودم و قرآن را مثل خودش می خواندم، شروع به آموزش دعا ها نمود.گاهی اوقات قلم و کاغذ می آورد و ازمن می خواست از روی کتاب جلد چرمی کهنه اش، برایش دعا بنویسم. اولین دعایی که برایش نوشتم این بود:" من العبد الذلیل الی الرب الجلیل، رب انی مسنی الضر و انت ارحم الراحمین." آن گاه توضیحاتش را در پشت برگه نوشتم:" این دعا را نودو نه بار بخوانید و بار صدم به آب روان بیندازید. ان شاء الله حاجت شما برآورده می شود." او این دعاها را که روی برگه هایی به صورت نوارهای باریکی نوشته بودم، لای دستمالی سفید رنگ می گذاشت و به هر خانه ای از دوستان و اقوام و آشنایان که می رفت، دستمال را با خود می برد. پس از این که خستگیش از تن خارج می شد،اول دستمال دعایش را می گشود. اهل خانه مخصوصاً خانم ها و دخترهای دم بخت دورش جمع می شدند. آن گاه دعاها را بین آن ها توزیع می کرد و کلی توضیحات می داد و روایات گوناگونی برایشان نقل می کرد. دعای دیگری که از او یاد گرفتم و هنوزهم ورد زبانم است، اینست:" یا مالک المُلک، یا مُعطی السائلین." بی بی می گفت:" هروقت یادت آمد این دعا را سه بار بگو. خدا تو را هیچ وقت محتاج و درمانده نمی کند." این دعا خوشبختانه تاکنون مانع نیازمندی ودرماندگی بنده شده و ان شاءالله بعد از این هم خواهد شد. اما وقتی به دوران راهنمایی تحصیلی رسیدم یک دعای دیگر یاد گرفتم که کاربردش خیلی کم بود،ولی نمی دانم چرا آن را حفظ کردم. این دعا وقتی به کار می رفت که می خواستی حق خود را از ظالمی بگیری. آن وقت باید ده بار می گفتی:" یا فرد و یا وتر، حکم عدل." و یک بار هم می گفتی:" یا مُخزی الکفار، اعم بصره." به هر حال این دعا را حفظ کرده بودم و تا چندین سال منتظر فرصتی بودم تا آن را امتحان نمایم. تا این که بالاخره وقتی سال آخر دبیرستان بودم و در شهر دیگری تحصیل می کردم این فرصت پیش آمد و من آن را آزمودم. در شهری که محصل بودم به اتفاق دوستم ، محمد رضا، اتاقی اجاره کرده بودیم. ساختمان قدیمی بود و همگی در و پنجره هایشان رو به آسمان باز می شدند. و اتفاقاً این اتاق ما هم روبه قبله بود. صاحب خانه پیرزنی لب بامی بود که هیچ وقت توی خانه آفتابی نمی شد. مدام خانه ی فرزندانش توی شهرهای مختلف گشت می زد. با وجود غیبت صاحب خانه، ساختمان کاه گلی باز هم روی سه نفر سایه می انداخت. پسر خاله ی محمد رضا تقریباً همیشه پیش ما می آمد. ولی الله برای ادامه تحصیلاتش در دبیرستان شبانه ی آن شهر ثبت نام کرده بود. او پسری قوی هیکل و خوش بنیه بود ولی در درس و مشق خیلی کم می آورد. به خاطر مردودی های پیاپی حق تحصیل در مدارس روزانه را نداشت. به همین خاطر شب ها به کلاس می رفت و روزها کار می کرد. از کار کردن ترسی به دل نداشت، هر نوع کاری هم که گیرش می آمد،انجام می داد:از کار در مزرعه گرفته تا کار در ساختمان. من و محمد رضا هم که بچه های درس خوانی بودیم در دبیرستان روزانه ی شهر درس می خواندیم. یک روز صبح جمعه که آسمان را ابرهای تیره پوشانده بود به خانه ی ما آمد. خیلی گرفته بود.وقتی وارد اتاق شد، من مشغول مطالعه بودم و یک کتاب و چند تا دفتر روی فرش مندرس و نخ نما شده پهن کرده بودم و به جای خواندن کتاب ها مدام حرف های ولی الله را می شنیدم:" خیلی دلم گرفته. صُب تا شب واسه شون کار می کنم. توی گرما و سرما جون می کَنم اون وقت یکی مث آقای ... پیدا می شه که مزد کارگریمُ نمی ده. چه طور می خوای این پولُ بخوری؟ چطور این پول از حلقت پائین می ره؟ چطور می تونی پول عرق ریختن و جون کندن یه نوجوونُ بخوری؟". من با این که سرم روی کتاب و دفترم بود، ناخودآگاه این حرف ها را می شنیدم.. ولی الله دل پُر از دردش کمی آرام شد. خواست دراز بکشد که صدای من مانع انجام این کارش شد:" ولی الله جون ! من این پولتُ می گیرم. اول از همه بفرما چند روز براش کار کردی و طلبت چند تومن می شه؟" ولی حرف های من را جدی نگرفت و دراز کشید. من یک بار دیگر سؤال خودم را تکرار کردم. ولی الله که دستانش را روی پیشانیش گذاشته بود،با بی حوصلگی پاسخ داد:" بشین بابا، حوصله ندارم." نزدیک تر رفتم و گفتم:" به یک بار امتحانش میرزه. تو فقط آدرسشُ بده، پولتُ تحویل بگیر. هیچی هم ازت نمی خوام." ولی الله کمی با خودش کلنجار رفت، و در پایان گفت:" باشه، آدرسشُ بهت می دم. ولی مطمئن باش اون که به من، به خود من که براش کار کردم مزدمُ نمی ده،به تو به توئی که نمیشناسدت،دنبالت نکنه، نزندت، خیلی آقایی کرده." من هم گفتم:" خواهیم دید." و خداحافظی کردم. ازدر چوبی حیاط که بیرون آمدم یک بار دیگر دعایی را که از مادر بزرگم یاد گرفته بودم با خود تکرار کردم. صدای بی بی هنوز توی گوشم می پیچید:" ده بار مگی یا فرد و یا وتر حکم عدل، و یک بار هم مگی:یا مخزی الکفار اعم بصره." اون وقت می تونی حقتُ از طرف بگیری. خدا بیامرزد بی بی را. فاتحه ای برایش خواندم و بعد از آن نشانی خیابان و کوچه ی طرف را از مردم جویا می شدم. به هر زحمتی که بود کوچه ی آقای ... را پیدا کردم. وارد کوچه که شدم چشمم به زن و مردی افتاد که در انتهای کوچه مشغول درست کردن ملات بودند. زن آب می ریخت و مرد آن را با بیل به هم می زد. از همان جا شروع به خواندن دعایم کردم. بعد با اطمینان جلو رفتم و خسته نباشید عرض کردم. آن گاه با آرامش گفتم:"شما باید آقای ... باشید؟" بیلش را داخل ملات زد،با پشت دستش عرق پیشانیش را خشک کرد و گفت:"خوب، فرمایش؟" بنده یک بسم الله دیگر ته دلم گفتم و و شروع کردم به ستاندن حق مظلوم از ظالم:" بنده دوست ولی الله هستم.بابت مقدار طلبی که از شما داشتن، منُ فرستاده ن. اگه لطف کنین این مبلغُ به بنده تحویل بدین خیلی ممنون می شم."مرد رو به خانم کرد و گفت: " برو هزارو دویست تومن پول بیار." مرد از خستگی توی باریکه ای از سایه ی دیوار خودش را جا داد. من هم خودم را به سایه ی دیوار چسباندم. مرد آهی بلند کشید و گفت:"این پسره اصلاً کارگر خوبی نبود. زیاد دل به کار نمی داد. اندازه یک نفر هم کار نمی کرد. من اصلاً از کارش رضایت ندارم." چند دقیقه ای نارضایتی هایش را بیان کرد تا این که خانمش پول را آورد و تحویل بنده داد. پول را گرفتم و برگشتم. به خانه که رسیدم ولی الله و محمد رضا زیر درخت انار نشسته بودند و احتمالاً درد دل های خصوصی ترشان را بدون حضور بنده بیان می کردند. با دیدن من ولی الله از جایش تکان نخورد. من کنارش رفتم و پول ها را نشانش دادم. باز هم حرکتی نکرد و سرجایش آرام نشسته بود. گفتم:" مزدتُ گرفتم. ببین چی همه پوله!" ولی باورش نمی شد و گفت:" برو بابا این پولای خودته." باور کنید گرفتن پول از صاحب کار خیلی آسان تر از دادن پول به ولی الله بود. حالا چطوری باید حالیش می کردم که این پول حاصل عرق جبینشه و کف یمینش. بالاخره با هر قسم و آیه ای که بود، به او قبولاندم که پول متعلق به خودشه. او آن را گرفت و هم چنان مات و مبهوت مانده بود از این که صاحب کار چطور پولی را که به خودش نداده بود به فرد غریبه و ناشناسی داده است. از آن تاریخ تاکنون هجده سال می گذرد. حالا با خودم فکر می کنم چه خوبه یک بار دیگر فرصتی پیش بیاید و این دعا را امتحان کنم. شاید تو این سن جواب ندهد و فقط مخصوص سنینی باشد که دل ها صیقلی اند و ترک نخورده. سنخواست1392/5/11
[ جمعه 92/6/1 ] [ 12:36 صبح ] [ سانیار امینی ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |