داستان کوتاه پارسی |
جوجه پوسته ی تخم مرغ را ذره ذره، می شکست و صدای شکستن آن باعث سکوت مرغ و خروس هایی می شد که داخل طویله به انتظار تولد جوجه سرپا ایستاده بودند. جوجه با یک حرکت از حباب نیمه شکسته ی آهکین، بیرون پرید. به محض بیرون آمدن ، احساس سرما کرد و کمی به خود لرزید. چه جای گرم و راحتی داشتم. در دنیای کوچک خود، چقدرآسوده خوابیده بودم! گرمایی لذت بخش وجودم را گرم می کرد. چرا به این دنیای سرد پا گذاشتم؟ کاش می تونستم دوباره به همون جای گذشته م برگردم. مادرش با چهره ای گشاده، جلو آمد و او را زیر بال هایش گرفت. گرمای قبلی دوباره وجودش را فرا گرفت. چقدر این گرما را دوست داشت. او تمام مدتی که داخل آن سرای آهکین بود با این گرما انرژی می گرفت و بزرگ می شد. از گوشه ی بال مادرش به اطراف نگاه کرد. داخل طویله تاریک بود و باریکه ای از نور از سوراخ سقف داخل طویله می افتاد. چند تا مرغ وخروس و جوجه او را تماشا می کردند و لبخند می زدند. این جا دیگه کجاس؟چقدر جای دلگیری یه! بهتره از این جا خارج بشم و یه جای بهتری پیدا کنم. خود را از زیر بال مادرش بیرون کشید. هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدای مادرش را شنید:" مواظب باش. زیاد دور نشی. خطرناکه." جوجه وارد مزرعه شد، مزرعه ای بسیار بزرگ. مکثی کرد و باز هم دورو برش را نگاه کرد. بعد به آسمان نگاهی انداخت و خواست چند تا نوک به آن بزند، آن را بشکند و از آن بیرون برود. ولی قدش نرسید. این سقف آبی رنگ چقدر بلنده! سقف سفیدی که قبلاً بالای سرم بود خیلی به من نزدیک بود. چقدر راحت اونُ شکستم و وارد این دنیا شدم.... شکستن این سقف باید خیلی مشکل باشه. ولی حتماً راهی برای شکستنش وجود داره. احتمالاً راهی بسیار مشکل. بعد چشمانش را بست. اگه این سقفُ بشکنم می تونم وارد دنیای جدیدتری بشم. اون دنیا حتماً از این دنیا خیلی بزرگتره. وقتی چشمانش را گشود موجود جدیدی را در مقابلش مشاهده کرد." تو دیگه کی هستی؟ چطوری این جا اومدی؟" موجود جدید که مشغول دانه برچیدن بود، پاسخ داد:" من یه گنجشکم. یه پرنده ی آزاد و شاد و سرخوش. من پرواز می کنم و هر جا که دوست داشته باشم می رم." جوجه ی کوچولو با تعجب پرسید:" پرواز؟ پرواز یعنی چی؟" گنجشک چرخی زد و سپس گفت:" یعنی این که این جوری توی آسمونا بال و پر بزنی." گنجشک این را گفت و پرواز کرد. جوجه کمی بال هایش را به هم زد ولی نتوانست ذره ای به سمت بالا برود. تنها راه شکستن آسمان آبی اینه که پرواز کردنُ یاد بگیرم. اگه تلاش کنم حتماً موفق می شم. اون وقت می تونم از این دنیا رها بشم و به دنیای دیگه ای قدم بذارم. دوباره سعی کرد ولی باز هم بی فایده بود. در این هنگام صدای فرود آمدن پرنده ای را در نزدیکی خود احساس کرد. به سمت صدا برگشت. پرنده ای زیبا با قامتی کشیده و پرهایی سفید مشغول چیدن دانه بود. جوجه چند قدم به سمت او رفت و پرسید:" اسم تو چیه؟" پرنده سرش را بالا گرفت و پاسخ داد:" من کبوترم." جوجه پرسید:" کبوتر زیبا! به من پرواز کردنُ آموزش میدی؟ خیلی دوست دارم پرواز کنم تا به آسمون برسم... ." کبوتر نگذاشت حرف های جوجه تمام شود. خنده ای از ته دلش سر داد و گفت:" جوجه! تورُ چی به پرواز. نه تنها تو که پدرو مادرتو هم نمی تونن پرواز کنن. شما ها باید واسه آدما تخم بذارین و تو مزرعه بپلکین. همین و بس. توقع پرواز کردنُ از سرت بیرون بنداز." باور این سخنان برای جوجه خیلی مشکل بود. او کمی به کبوتر نگاه کرد و بعد تا جائی که می توانست بال های کوچک و ظریف خود را باز نمود. او نمی خواست در برابر کبوترذره ای کم بیاورد. او خیلی تلاش کرد ولی راه به جایی نبرد. سرانجام با ناامیدی گفت:" نه من باور نمی کنم. آخه من چی کمتراز شما کبوترا و گنجیشکا دارم. هر چی شما دارین منم دارم. بال و پر که دارم، دُم هم که دارم . دیگه به من بگو چی کم دارم؟" کبوتر آهی کشید وپاسخ داد:" تو همه چی داری. صحیح. ولی اون چیزایی که نام بردی فقط مقدمه ی کارن. اونا لازم هستن ولی کافی نیستن. شرط اصلی پروازسبکباریه که شماها ندارین. شما مرغ و خروسا خیلی سنگینید. وزن شما نمی ذاره از زمین بلند شین. واسه اینه که یه عمری اسیرهمین زمین خاکی می شین. شما ها هیچ وقت لذت پروازُ تجربه نمی کنین."کبوتر این را گفت ، پر گشود و به سوی آسمان رفت. جوجه با حسرت او را نگاه می کرد تا هنگامی که کاملاً از نظرش ناپدید گشت. سنخواست 1392/7/3 [ پنج شنبه 92/7/11 ] [ 3:4 عصر ] [ سانیار امینی ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |