سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

قلبم تند تند می زد. قدم هایم را تندتر کردم. راه رفتنم حالت دویدن گرفته بود. در آن صبح پائیزی نسیم خنکی می وزید و دویدن ملایم مانند ورزشی می مانست که مرا آماده ی کار می کرد. نه! اصلاً فکر نکنید من از آن مایه دارانی هستم که با ماشین شخصی به پارک شهر می روند و حداقل نیم ساعتی ورزش و نرمش می کنند؛ صبحانه ی مفصلی می خورند، بعد با انرژی فراوان  سر کار حاضر می شوند.نه اصلاً این طور نیست. من می دویدم تا به موقع سرِکار برسم. وقتی وارد ساختمان شدم، استاکار جلوی من دوید و گفت:" هیچ معلومه کجائی؟ زود برو لباساتُ عوض کن که صدای صاحب کار دراومده.هر روز که دیر میای. سرِکار هم که تن به کار نمی دی. این روزا چت شده؟ " من هم بدون توجه به هشدارهای او به گوشه ای رفتم و هنوز یک تکه از لباس هایم را کامل درنیاورده بودم که صدای سنگین صاحب کار را توی گوش هایم احساس کردم:" من کارگر تنبل و تن پرور نمی خوام." من با صدایی خشن تر جوابش را دادم:" منم صاحب کار غرغرو نمی خوام."‌ لباسم را دوباره پوشیدم و راهم را گرفتم و در حال خارج شدن گفتم:" فک کردی من یه کارگر ساده م. همین روزاس که ماشین بخرم و خودم میشم آقای خودم." صدای صاحب کار را شنیدم که خیلی ضعیف به گوش می رسید:" به همین خیال باش."

فکر خریدن ماشین چندین ماه بود که در ذهنم رفت و آمد می کرد. شش ماه قبل با هزار و یک زحمت سه تومنی جور کردیم و در حساب خواباندیم. بخش زیادی از این پول متعلق به همسرم بود. او هر چه طلا در سرودست و گردنش داشت، فروخت. کار به جائی کشید که مادرش نیز تحت تأثیر قرار گرفت و یک جفت گوشواره قدیمی را که از مادربزرگ مادربزرگش برایش مانده بود به دخترش داد تا بفروشد. به غیر از این ها خانم،خودش پس اندازهم داشت. گاهی داخل خانه سبزی های مردم را پاک می کرد و بعضی وقت ها هم در کارهای منزل به دوستان و آشنایان کمک می کرد و از این راه مقدارقابل توجهی پس انداز اندوخته بود. به غیر ازخانم، پسرم نیز کمی پس انداز داشت. تابستان گذشته، او کلی کار کرده بود. از میوه چینی گرفته تا کارهای خدماتی و نظافتی. او با این پولش می خواست گوشی بخرد. علاقه ی عجیبی به گوشی داشت. گاهی وقت ها می شد که نیمه شب از خواب می پرید و فریاد گوشی سر می داد. خیلی دلم به حالش سوخت. وقتی که پول ها را تحویل من می داد حرفی از گوشی نزد. او حالا بزرگ شده بود وخوب  می توانست مرا درک کند. بارها دیده بود که در سرمای خشک زمستان پدرش در چهارراه به انتظارصاحب کار، سرتا پا می لرزید. وبدتر این که بعضی وقت ها او از مدرسه برمی گشت ولی پدرش هم چنان سرجایش ایستاده بود. او که همیشه صبح ها مسیردبیرستانش از آن جا بود نگاهی به من می انداخت و حتی تا چند ده متر دورتر برمی گشت و نگاهی گذرا به من می کرد. من سرم را پایین می انداختم و به نوک انگشتان پایم نگاه می کردم که از دهنه ی کفشم سرک می کشیدند.او حرفی از گوشی نزد ولی خیلی آهسته گفت:" اگه سال دیگه گواهینامه بگیرم، اجازه میدی که با ماشینت کار کنم. هر چی دربیارم به خودت می دم. به خدا راست می گم." آرام چشمانم را بستم؛ نمی خواستم اشک را در چشمان پدرش ببیند. سرم را به نرمی تکان دادم و دستمالی را از جیبم درآوردم و بینیم را پاک کردم.

حالا شش ماه گذشته بود و نوبت گرفتن وام رسیده بود. قرار بود در قبال آن سه تومان، سه تومان وام به بنده تعلق بگیرد. روی هم رفته شش تومن دست ما را می گرفت که با آن می شد یک پراید مدل 85 خرید. مسئول وام لیست مدارک را جلوی من گذاشت و گفت:" در ضمن ضامنت باید کارمند باشه."‌ بلافاصله گفتم:" کارمند داریم. برادر خانم بنده در خدمت شماس." نام و نشانیش را پرسید و کمی به صفحه ی نمایشگر نگاه کرد و لحظاتی با کلیدهای صفحه کلید وررفت. آخر سراز روی عینک باریکش نگاهی به من انداخت و گفت:" متأسفانه ایشون نمی تونن ضامن شما بشن. دو میلیون بدهی توی همین بانک دارن. تازه از بانکای دیگه هم باید استعلام بگیریم." سرم را پائین انداختم و گفتم: "‌باشه، واسه تون ضامن میارم."

آن شب با خانواده جلسه ای برگزار کردیم تا لیست کسانی را که می توانستند ضامن بنده شوند بنویسیم. دختر کوچکم صدای تلویزیون را زیاد کرده بود و اخبار گوش می داد. کنترل را برداشتم و خفه اش کردم. دخترم پرسید:" بابائی! سه هزارمیلیارد چند تا صفر داره؟"‌ من کنترل را گوشه ای پرت کردم و گفتم:‌" این حسابا واسه ت زوده. اینا به دردت نمی خوره." دخترم با ناراحتی گفت:" بابایی فک کنم می گفت که یه نفر همه ی پولای بانکُ برداشته و رفته خارج. فک کنم دیگه به ما وام ندن." کنارش نشستم و کمی دلداریش دادم. بعد نوازشش کردم و او را با خودم به جلسه ی اقتصادی خانواده آوردم. در جلسه هر کس نام یکی از دوستان یا آشنایان را که کارمند رسمی بود معرفی می کرد. لیست ما به هشت نفر بیشتر نرسید. روز بعد لیست را به دست گرفتم و یکی یکی به سراغشان رفتم.

اولین نفر توی لیست ما برادر باجناق گرامی بود. بعد از این که احوالپرسی گرمی با ایشان نمودم، چند دقیقه ای را در رابطه با نسبت های فامیلی و ثواب صله ی رحم برایش بیان کردم. بعد من من کنان وارد اصل ماجرا شدم ودرخواست خود را در میان گذاشتم. پوزخندی زد و گفت:" به به ! وقتای دیگه که باجناق فامیل هم حساب نمی شد، حالا چی شده که برادرش،فامیل درجه یک حساب میشه؟"  او این را گفت و ثانیه ای مکث نکرد، در حیاط را محکم بست. صدای گوشخراش در، مانند صدای سیلی دردناکی بود که محکم بر صورتم نواخته شده باشد. از برادر باجناق که آبی گرم نشد؛ راه افتادم به سمت نفر بعدی که پسرم معرفی کرده بود.

نفر بعدی معلم پسرم بود. او خیلی اصرار داشت که آقای دُرمنش را ببینم. نرسیده به دبیرستان چشمم به طلافروشی افتاد. جلورفتم و از پشت شیشه نگاهی به تابلوی قیمت انداختم. قیمت ها قیامت کرده بودند. طلایی که ما گرمی شصت تومان فروخته بودیم حالا به صدو ده تومان رسیده بود. وای خدای من! چقدر ضرر کرده بودیم. دبیرستان در سکوت بود. صدای دبیران از کلاس ها به گوش می رسید. توی دفتر مدیر ومعاونانش چایی می خوردند و مشغول صحبت بودند. در فاصله ای که آقای دُرمنش را صدا زدند تا هنگام رسیدنش به داخل دفتر ده دقیقه ای طول کشید. آقای مدیر و معاونانش از بالا رفتن قیمت ها سخن می گفتند. از این که پراید به پانزده تومن رسیده است. وای خدای بزرگ! پراید هم بالا پریده. حالا چیکار کنم؟ آقای دُرمنش که وارد شد از جایم پریدم و صورتش را غرق بوسه کردم. او خیلی جا خورد و گفت:" ببخشید شما؟"  بعد از این که خود را معرفی کردم، گفت:" من تا به حال چنین اولیایی ندیده بودم. پسر شما هم بی نظیره. نیازی نیست نگران وضعیت درسیش باشین." من سرم را پایین گرفتم و من من کنان گفتم:" راستش چی عرض کنم. ... بنده ... محمد خیلی از شما تعریف می کرد. ما یه مشکلی داریم.... محمد می گفت اگه به آقای دُرمنش بگین روتونُ زمین نمیندازه." آقای دُرمنش طاقت نیاورد و پرسید:"‌مشکل شما چیه پدرجان؟" من با همان لحن گذشته ادامه دادم:" راستش ما می خوایم وام بگیریم،‌ولی مشکل ....... ." او وسط حرفم دوید و گفت:" متأسفم نمی تونم."‌ من سرم به طرف پنجره گرفتم. ابرهای پائیزی روشنایی روز را کم رنگ کرده بودند. برگشتم و به او گفتم:" ولی محمد می گفت که شما سر کلاس همه ش حرف از نیکی و احسان و بخشش و آخرت وفداکاری می زنین."‌ دُرمنش قیافه ی خیلی جدی گرفت و گفت:" درسته، ولی اونا همه ش توی کتاباس. اونا مطالبی ین که باید گفته بشن."‌ بعد راهش را به تندی گرفت و رفت.

مورد بعدی شوهر یکی از دوستان خانمم بود. کم و بیش او را دیده بودم؛‌ توی خیابان، در مراسم های رسمی. رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. فقط خانم های ما از قدیم با هم دوست بودند که آن هم سال به سال از میزانش کاسته می شد.اولش از دیدن من خیلی تعجب کرد؛ این اولین باری بود که جلوی درِ منزلشان می رفتم. دستم را به گرمی فشرد و سراغ خانواده را گرفت. بعد کلی تعارف منزل کرد. گفتم:" مزاحم نمی شم. فقط عرض کوچکی داشتم. راستش اگه واسه تون امکان داره، یه لطفی در حق ما بکنین. وضمانت بنده را..... " حرفم را برید و گفت:" هیچ اشکالی نداره، ولی یک شرط داره."‌می دانستم که ضامن در این زمانه همیشه یک بهانه برای خودش دارد. شاید هم می خواهد نصف مبلغ وام را به ایشان بدهم و قسط ها را نصف کنیم. عجب انصافی و چه فرد منصفی! به همین خاطرگفتم:" البته مبلغش قابل توجه نیس. وگرنه قابل شما رُ نداشت." دستش را به روی شانه ام گذاشت و گفت:"‌منظور بنده اینه که به یکی از بانک ها بدهکارم. استعلام بگیرن مشخص می شه. اگه داری یک و هشتصد بریز به حسابم تا بتونم ضامنت بشم."‌این  مانند مورد برادر خانمم بود. با این تفاوت که مبلغ بدهکاریش مقداری کمتر بود.

شب که به خانه برمی گشتم بی هدف به مغازه ها نگاه می کردم. به جنس هایی که در انتظار مشتری به سر می بردند. به مردمی که در حال چانه زنی برای خرید مایحتاجشان بودند. ناگهان چشمم به مغازه ی طلا فروشی افتاد. برقشان چشم هایم را آزرده می کرد. مکث کردم و نگاهی به تابلوی قیمت انداختم:" یک گرم طلای هجده عیار:‌145 هزار تومان."  لابد پراید باز هم بالا می پره.آهی کشیدم و راهم را کشیدم. از کنار بنگاه خودرو که رد می شدم توقف کردم وقیمت پراید را پرسیدم. طرف پاسخ داد:" هفده و نیم." با کف دستم محکم بر پیشانیم کوبیدم. دیگر از وام و ماشین و ضامن و طلا و همه چیزهایی که به اینها مربوط می شد حالم به هم می خورد. وام قسمت ما نبوده و نیست. قسم خوردم که تا عمر دارم سراغ وام نروم.

شب موضوع را با خانواده در میان گذاشتم. از افزایش قیمت ماشین برایشان گفتم. از این که حتی وام بگیریم بدنه ی پراید هم نمی شود. پراید حالا آن قدر مغرور شده بود که حاضر نبود نیم نگاهی به ما بیندازد. آن ها نیز حرف های مرا تأیید کردند. خانم بنده که رنگش به زردی برگ خزان گرائیده بود واستکان چایی در دستان نحیفش می لرزید، شکسته بسته گفت:" می گم حالا که از خیر وام گذشتیم، پولارُ از حساب بکش بیرون؛ تا طلا بخرم."‌بعد نگاهی به من انداخت:" خودت می بینی که طلا حسابی بازارش سکه شده."‌من با ملایمت گفتم:" خانم! الان وقت خریدنش نیس. خیلی قمیمتش بالاس."‌ولی خانم پاهایش را توی یک کفش کرده بود که باید طلاهایش را به او برگردانم. تازه ارزش طلاهای او حالا از هفت تومن هم بیشتر شده بود. راست می گفت. چاره ای نداشتم جز این که سه تومان را طلا بخرم و دهنش را ببندم.

بعد از چند ماه اوضاع دگرگون شد و مذاکراتی صورت گرفت. شوک روانی بازار شکست. قیمت ها پایین افتادند و شکستند. طلا کم فروغ شد و به گرمی هشتاد ونه تومن رسید. حالا که خوب فکر می کنم می بینم که تمام این مدت، همه ی دوندگی و سرافکندگی من بیهوده بوده است. صبح روز بعد، کمرم را محکم تر از قبل بستم و اولین نفر سر چهارراه کارگران حاضر شدم.

سنخواست – 28/10/1392

 


[ سه شنبه 92/11/1 ] [ 10:14 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 110304