سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

همه ی ماجرا از آن روزی شروع شد که بزرگ ترین و قوی ترین خروس مزرعه، پیش زن و بچه هایش گریه کرد. پَرطلا که همسر او بود با نگرانی کنار شوهرش آمد و گفت:" چی شده دُم سیاه؟ چرا گریه می کنی؟" ولی دم سیاه انگار نه انگار که کسی او را مخاطب قرار داده باشد یک ریز اشک می ریخت. پرطلا که خیلی دلش به درد آمده بود جلوتر آمد و با گوشه ی بال های طلائیش اشک های شوهرش را پاک کرد و او را دلداری داد. دیری نگذشت که مرغ و خروس های دیگر هم دور وبر آن ها جمع شدند و کسی نمانده بود که نفهمد قوی ترین خروس مزرعه دلش شکسته است. چقدر سخت و دردآوراست. خروسی که مایه ی قوت و امید همه ی مزرعه بود، حالا نه تنها پیش زن و بچه هایش که نزد همه ی  مرغ و خروس ها مانند یک جوجه ی کوچولو اشک می ریخت. بالاخره گریه های خروس کم و کمتر شد و پس از مدتی به طور کلی متوقف گشت. ولی باز هم هر از چند گاهی نفس عمیقی می کشید و قطره های اشک از گوشه های چشمانش پدیدار می شد. وقتی پرطلا دید شوهرش آرام شده است،‌پرسید:" خوب، به ما هم بگو چی شده؟‌ نکنه شغال دیدی؟ شایدم گربه؟ حتماً با اونا درگیر شدی؟ "‌میان جمعیت همهمه ای آغاز شد. شنیدن نام شغال و گربه کافی بود که جمعیت شب خوابشان نبرد. جوجه ها به مادرهایشان پناه بردند و زیر بال هایشان آرامش نسبی یافتند. بالاخره دُم سیاه زبان باز کرد:" نترسید، نه شغال به این مزرعه آمده و نه گربه. حتی بزرگتر از آن ها هم جرأت نمی کنند به این مزرعه پا بگذارند. چیزی که دل من را به درد آورد، رفتار توهین آمیز صاحب این مزرعه است. امروز او میهمانی داشت که من بار اول بود او را می دیدم. به همین خاطر به طرف او حمله کردم و میهمان را فراری دادم. صاحب مزرعه که اسیر خشمش شده بود با چوبی بلندتر از قد خودش به من حمله ور شد و تمام بدنم را کبود کرد. دوباره جمعیت شروع به پچ و پچ کردند و شروع به بدگویی صاحبشان نمودند. یکی از خروس ها که "‌تیزتاج"‌ نام داشت، راه خود را از میان جمعیت باز کرد و جلو آمد،‌ کنار دم سیاه ایستاد. سپس جمعیت را خطاب قرار داد:"‌ دوستان و هم مزرعیان گرامی! واقعه ای که امروز برای دوست عزیز من رخ داده بسیار دردناک و جانگداز است. این واقعه ممکن است فردا برای هر یک از شماها رخ دهد. اگر امروز جلوی این عمل زشت و ددمنشانه را نگیریم، فردا فرزندانمان از این اعمال غیر انسانی در امان نخواهند بود."‌ جمعیت یک صدا او را تشویق کردند. یکی از مرغ ها گردنش را بالا کشید و با صدای بلند پرسید:" چاره ی کار چیست؟ یعنی شما فکر می کنید چه کاری از دست ما ساخته است؟"‌جمعیت همه به فکر فرو رفتند تا راه حلی مناسب ارائه دهند. دقایقی گذشت ولی هیچ راه حلی به ذهنشان پا نگذاشت، تا این که جمعیت با صدای دم سیاه به خود آمدند:" دوستان فهیم و قدرشناس! مرغ های زحمتکش و پُرتلاش! شمائید که با تلاش شبانه روزی تان تخم های پُرانرژی و مغذی تولید می کنید و آن ها را بی منت و بدون هیچ چشمداشتی تحویل صاحب مزرعه می دهید. این انسان تن پرور هم هر چه می تواند از آن ها می خورد و باقی مانده ی آن ها را در بازار می فروشد. آن گاه حاضر نیست که کیسه ای گندم برای ما بخرد. او فقط از ما بهره برداری می کند و ذره ای ارزش برای ما قائل نیست." جمعیت با دقت به صحبت های او گوش می دادند. حتی جوجه های کوچک هم تحت تأثیر حرف های او قرار گرفته بودند. یکی از مرغ های زرد و نحیف حرف های او را تأیید کرد:" راست می گوید. خود من با این تن لاغرم برایش روزی دو تا تخم می گذارم، در حالی یک وعده ی غذای درست وحسابی نصیبم نمی شود."‌ دم سیاه ادامه داد:" ای مرغ های تلاشگر! از امروز خود را به زحمت نیندازید و سعی نکنید تخم بیشتری تحویل صاحب مزرعه دهید. از طرف دیگر تخم های اندک خود را نیز بشکنید و نگذارید دست این موجود پست فطرت به آن ها برسد." جمعیت یک پارچه هورا کشیدند و حرف های تند و آتشین او را تأیید نمودند.

از همان دقیقه، شکستن تخم مرغ ها شروع شد. صاحب مزرعه که قدرت نام داشت وقتی برای سرکشی و جمع کردن تخم مرغ ها می آمد با تخم های شکسته مواجه می شد. باردوم که تخم های شکسته را دید، انگشت به دهان گرفت وگفت:" باید این جا یه خبرایی باشه."‌بعد رفت و زیر درخت گردو نشست و شروع  به اندیشیدن کرد. ناگهان یاد واقعه ی دو روز قبل افتاد و گفت:" فهمیدم. کار خودشه. او این طوری می خواد از من انتقام بگیره." بعد چرتکه ی ذهنش را روشن کرد و شروع به حساب کتاب کرد که مثلاً روزی چقدر خسارت مالی به او وارد می شود. وقتی رقم حاصله را به دست آورد،‌ آه از نهادش برخاست. دو دستی محکم بر فرق سرش کوبید و گفت:" بدبخت شدم. ای وای... ." بعد برخاست و گفت:" یه بلائی سرتون بیارم که مرغای آسمون به حالتون گریه کنن."

روز بعد که مرغ و خروس ها در مزرعه می گشتند و دانه برمی چیدند،‌ قدرت خان را دیدند که چاقو به دست وارد مزرعه شد. او با سبیل های کلفتش شکل یک قصاب تمام عیار را به خود گرفته بود.نیشش تا بنا گوش باز بود وبا دو تا از انگشت هایش سبیل هایش را تیز می کرد. وارد مزرعه که شد شروع کرد به دنبال جوجه ها دویدن. عاقبت یک جوجه ی حنایی خوشگل را به چنگ آورد. جوجه ی بیچاره توی دست قدرت خان بال می زد و قدرت خان صدای نیشخند کلفتش را تحویلش می داد.خروس ها متوجه این صحنه شدند و کمی جلو آمدند. قدرت خان شروع کرد به خندیدن و بعد با صدای زمختش گفت:" جرأت دارین بیاین جلو، گردن همه تونُ می بُرم."‌خروس ها در جایشان ایستادند. قدرت خان روی زمین نشست و مشغول تیز کردن چاقو با سنگ شد. دُم سیاه که تازه از راه رسیده بود و این منظره  را به چشم دید، رو به بقیه کرد و گفت:"‌ عزیزان من! مبادا  ذره ای ترس در دل خود راه دهید. او را لحظه ای امان ندهید. شما امروز باید چنان درسی به او بدهید که آدمیان روی زمین در کتاب هایشان بنویسند. او در برابر چنگ و نوک های تیز شما، قطعاً زمین گیر خواهد شد."‌ جمعیت با شنیدن حرف های دُم سیاه روحیه گرفتند و یک تنه به سمت قدرت خان یورش بردند. قدرت خان جوجه ی حنایی را ول کرد و از جایش برخاست و چاقویش را به رُخ خروس ها کشید. خروس ها از برق چاقو نهراسیدند وبا سرعت تمام به طرف او پریدند. قدرت خان با تمام قدرت چاقویش را در بدن اولین خروس فروبرد. ولی دیگر نتوانست آن را بیرون بکشد. چرا که بدنش و سرو رویش چنان زخمی شده بود که مجبور شد پا به فرار بگذارد. خروس ها خشمشان هنوز هم نخوابیده بود و تا چند ده متر او را تعقیب کردند. وقتی که برگشتند با پیکر به خون غلطیده ی دُم سیاه روبه رو شدند. پرطلا او را در بغل گرفته بود و با اشک هایش خون خروشان او را شستشو می داد.سرتا پایش لبریز خون بود. مرغ های دیگر همه ناله می کردند و جوجه ها هم چشمایشان خیس شده بود. خروس ها کنار دُم سیاه رسیدند. دُم سیاه نیم نگاهی به آن ها انداخت و به زحمت بال هایش را برای آن ها تکان داد. لحظاتی نگذشت که چشمانش را روی هم گذاشت و آرامشی ابدی در وجودش لانه کرد.

سنخواست 1392/5/4


[ پنج شنبه 92/11/3 ] [ 10:6 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 110307