داستان کوتاه پارسی |
ایران چشم هایش نیمه باز بود؛ حالتی بین خواب و بیداری. مادرش سینی به دست وارد اتاق شد، کنار او نشست و آرام صدایش زد:" دخترم! پاشو جوشونده آوردم برات." ایران چشم هایش را با بی حالی گشود و آهسته گفت:" الان چه وقته روزه ننه؟" – " غروبه دخترم، یه غروب زیبای پائیزی." ایران نگاهش را به پنجره ی بی رنگ و کوچک اتاق دوخت و با صدای حزن آلودی گفت:" این باد خزون هیچ برگی رو تو شاخه ها باقی نمی ذاره." مادر زیر کمرش را گرفت، آهسته او را بلند کرد و به دیوار تکیه اش داد:" بیا اینُ بخور تا حالت بهتر شه." ایران حرفی نزد و فقط به پنجره ی چوبی بی رنگی چشم دوخت که از سیلی بادهای پاییزی می لرزیدند. مادرش کمی برافروخته شد:" دخترم! اگه این طوری ادامه بدی خودتُ می کشی." ایران بدون این که نگاهش را از پنجره بردارد، گفت:" من که از اول گفتم به این حکیم باشی اعتماد ندارم. آخرش منُ می کشه.اون هیچی حالیش نیس. تو رو خدا منُ ببرین شهر ایالت آباد. اون جا چندین طبیب داره که درس طبابت خونده ن." مادر با ناامیدی جوشانده را روی سینی گذاشت و گفت:" دخترم! چرا توانایی های روستای خودمونُ باور نداری؟ ما اگه خودمونُ قبول نداشته باشیم نمی تونیم به جایی برسیم. این ُ هم بدون که اون قدیما که ایالت آبادی وجود نداشت، اجداد ما برکل این منطقه حکمرانی می کردند. ده پارچه آبادی زیر نظر اونا بود. حالا این ایالت آباد که دو روزه پا به حیات گذاشته واسه ما ادعای بزرگتری داره." برگ های زرد پاییزی محکم به شیشه های پنجره می خوردند وصدای مادر را ضعیف تر می کردند. مادر ادامه داد:" این حاکمان ایالت آباد خیلی جنگ طلب و شرورند. اونا باعث قتل پدر تو شدن. چرا اصلن نمی خوای کینه ی اونا رُ به دل داشته باشی؟" ایران سرش را روی بالش استوانه ای شکلی گذاشت که کمرش شکسته بود. پوزخندی تحویل مادرش داد و گفت:" عجب! پس چرا از من نمی خوای کینه ی روسیاه آبادُ به دل داشته باشم؟ مگه این روسیاه آباد نبود که زمین های کشاورزی مارُبه زور صاحب شد؟ همو نبود که مردای مارُ کشت و زن ها رو به اسارت برد؟ چطورحالا روسیاه آباد دوست ما شده و ایالت آباد دشمن ما؟ مگه کدخدای ما پارسال چند نفر واسطه نکرد که ایالت آباد به ما گندم بفروشه. تعجب می کنم مایی که به نون شکممون محتاجیم چرا این قدر ادعامون میشه؟" بعد آهی از ته قلبش کشید:" الان جون من دسّ همون دشمنه. دشمنی که درد تورو درمون کنه یه جورایی دوست حساب میشه." بعد دست مادرش را گرفت و با اندک انرژی که برایش باقی مانده بود گفت:" مادر! خواهش می کنم منُ بفرس ایالت آباد. من مطمئنم که اونا می تونن حال منُ خوب کنن. من نمی خوام بیهوده سرِ هیچ و پوچ بمیرم." اشک از گوشه ی چشمان مادرش پایین چکید و روی دست ایران افتاد. مادر با صدایی شکننده جواب داد:" دخترم! مرگ در خانه صد هزار مرتبه با ارزش تر از بهبودی توسط دشمنه. تو باید امروز مقاومت کنی و الگوی جوونای آینده بشی." هوا دیگر خیلی تاریک شده بود. مادر چراغ گردسوزی را روشن کرد و وسط اتاق گذاشت. نورچراغ مانند برگ های زرد پاییزی می لرزید. مادر چند دقیقه ای را بیرون رفت، وقتی برگشت نور چراغ خیلی کم رنگ شده بود. به طرف ایران آمد. دانه های درشت عرق روی پیشانی ایران می لغزیدند. مادر چند بار او را صدا زد. ولی انگار ایرانش به خوابی عمیق فرورفته بود و اصلن صدای او را نمی شنید. لحظه ای بعد نور چراغ خاموش شد و همه ی خانه را تاریکی فراگرفت. صدای ناله ی مادر با صدای بادهای پاییزی در هم آمیخت و موسیقی غم انگیزی را ایجاد می کرد. سنخواست 28/2/1393 [ سه شنبه 93/2/30 ] [ 6:15 عصر ] [ سانیار امینی ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |