سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

اواسط خرداد بود و کار در مزرعه بسیار طاقت فرسا بود.انگار که ذره بینی روی سرت گذاشته باشند گرمای خورشید چند برابر گذشته شده بود و به وسط کره ی مغزت نفوذ می کرد.حشرات خود را در سایه ی خوشه های گندم پنهان می کردند. پرندگان ناتوان از خواندن روی شاخه های درختان چرت می زدند و خزندگان به درون لانه های زیر زمینی سردشان پناه می بردند.تنها جنبنده ای که در آن گرمای سوزان تن به میدان داده بود انسان بود. من نیز یکی از آن جنبندگان بودم که در گرمای سوزان کار می کردم و به محض سرد شدن هوا کار را تعطیل می کردم. پس از تعطیل شدن کار دوچرخه ی کهنه ی خود را سوار می شدم و به روستا برمی گشتم. فاصله ی مزرعه تا روستا چند کیلومتر بیشتر نبود. اما در این فاصله مزارع و باغ های فراوانی وجود داشت که بسیار دیدنی بودند. به همین خاطر بیشتر وقت ها بین راه از دوچرخه پیاده می شدم و استراحت کوتاهی می کردم.

آن روز مانند همیشه از سر کار برمی گشتم. کنارجوی آب درخت بید مجنونی بود که شاخه هایش روی آب رسیده بودند. دوچرخه ام را به درخت تکیه دادم.نگاهی به درخت انداختم. با خودگفتم که ای کاش می شد این زلف های پریشان را کنار بزنم و چهره ی این مجنون واقعی را لحظه ای ببینم.صورتم را روی آب روان گرفتم. آب دست نوازشی بر گونه هایم کشید. احساس نشاط در من جاری شد.از کنار جوی برخاستم. چشم هایم را بستم. و چند نفس عمیق کشیدم. وقتی چشم هایم را گشودم رو به رویم پنجره ای باز شدو دختری زیبا روی چشم در چشم من نهاد. من چشم از او بازنگرفتم. نباید این شانس را از دست می دادم. با خود گفتم که او باید دختر آقای اعتمادی صاحب آن باغ بزرگ باشد.آقای اعتمادی یکی از خرپول های شهری بود که در روستای ما به کارکشاورزی مشغول بود. داماد آقای اعتمادی شدن آرزوی هر جوان شهری بود. اما بسیار شنیده بودم که دختران روشن فکر شهری بسیار تمایل دارندکه جوان با صفا و بی آلایش روستائی را به همسری برگزینند. و آن روز این حقیقت بر من آشکار شد. چرا که او آمادگی خود را برای این وصلت اعلام می کرد.همای سعادت برروی شانه های من نشسته بود و تکان نمی خورد. در همین افکار غوطه ور بودم که صدای موتورسیکلتی مرا به خود آورد. فوراً دو دستم را به نشانه ی شکر گزاری بالا بردم تا توجه آن ها به فرشته ی من جلب نشود. آن موتور سوار پرسید:" به چه چیزی شکر می کنی؟" سریع گفتم:" به این که خداوند از نیاز بندگانش غافل نیست؟" این را گفتم و برای این که شک مردم حسود و بدخواه برانگیخته نشود فوراً محل را ترک کردم.

آن شب پشت بام خوابیده بودم و به ستارگان دوردست نگاه می کردم و آینده ی خود را به تصویر می کشیدم. با خود می اندیشیدم که عشق چه آسان و بی تکلف با انسان رو به رو می شود و دراو نفوذ می کند. قبلاً از عشق حرف و حدیث های فراوانی شنیده بودم . رنج دوری را در شعر ها بسیار خوانده بودم. اما اکنون که آن را تجربه می کردم  طاقت یک لحظه دوری را در خود نمی دیدم. دیگر طاقت نیاوردم. برخاستم و در تاریکی شب دوان دوان خود را به محل دلدادگی رساندم. سنگی کوچک برداشتم و به سمت شیشه پرتاب کردم. پس از چند ثانیه پنجره باز شد و روشنی ماه چهارده نمایان گردید.دستی تکان دادم.او هم سیبی را از کنار پنجره برداشت و برای من انداخت. اما چشمتان روز خوب ببیند. نشانه گیری ضعیفش باعث شد سیب مستقیم به سر من اصابت کند و فریاد مرا به آسمان برساند. صدای پدرم را شنیدم که می گفت:" بازم خواب ترسناک دیدی؟ دیگه نباید پشت بوم بخوابی. تو همیشه مزاحم مردمی." به اطراف نگاه کردم. هنوز روی پشت بام بودم. دیگر خوابم نبرد. در انتظار فردا بودم تا یک بار دیگر آن ماه چهره را ببینم. صبح که به مزرعه می رفتم پنجره بسته بود. شنیده بودم که این خانم های شهری دیر بیدار می شوند و حالا به چشم خود می دیدم.آن روز سخت تر از همیشه سپری شد. انگار که دونفر صبح و غروب را با دست هایشان گرفته اند و می کشند. غروب با شوری وصف نشدنی به محل شوریدگی رسیدم. نسیم ملایمی می وزید و زلف های بید مجنون را پریشان می کرد. برای این که وضعیت را عادی جلوه دهم دوچرخه را جک زدم و با آن ور رفتم. انگار که نیازمند تعمیر است. نیم نگاهی به پنجره انداختم. دیگر همه چیز را فراموش کردم. از این دنیا رها شدم و گویی همراه نسیم پرواز می کردم. دلبر زیباروی در جای دیروز ایستاده بودو لبخندی بر لب داشت. تنش از سرمای نسیم می لرزید. کم کم باد شدت گرفت و گرد وخاکی برخاست. چشم هایم را از شدت گرد وخاک بستم و لحظه ای بعد باز کردم. اما پنجره بسته شده بود. با خود گفتم برای امروز کافیست. پیشرفت کار رضایت بخش است. فردای دیگری نیز در راه است.

از روز بعد هر چه صبح هاو عصرها منتظر باز شدن پنجره می شدم بی فایده بود. تا فرصت پیدا می شد از کار در می رفتم و به آن جا می آمدم. اما روزها از پی هم می گذشتند و من در جای همیشگی ام بودم.

یک روز که خسته و کوفته از سرکار می آمدم متوجه شدم ک ماشینی جلو در آن ها توقف کرده است.فوراً از دوچرخه پیاده شدم. آقای اعتمادی را دیدم که از ماشین پیاده می شد. نفسی عمیق کشید. چشمش که به من افتاد اشاره کرد که پیشش بروم. دوچرخه را ول کردم تا روی زمین بیفتد. دوان دوان به سویش رفتم. پیش خود گفتم: حتماً سفارشی از طرف دخترش آورده است. اگردختری بفهمد جوانی دلباخته ی اوست ، ابتدا کمی عشوه و ناز می کند و لی سرانجام حرف دلش را می گوید. به نزدیک آقای اعتمادی رسیدم.گفتم:" ببخشید که سر و وضع من مرتب نیست. آخه برای یه لقمه نون حلال مجبوریم از صب تا شب توی این گرما جون بکنیم. اجازه بدین لباس تمیز و مرتب بپوشم بیام خدمت شما." آقای اعتمادی در حال که در ویلا را باز می کرد گفت:" اتفاقاً همین لباس ها مناسب تره." آن گاه سوار ماشین شد و آن را به درون ویلا برد. در صندوق عقب ماشین را که باز کرد فهمیدم ماجرا چیست.مقداری وسایل در صندوق عقب بود که از من خواست آن ها را به داخل ببرم. می خواستم بگویم که اگر دخترت بفهمد مرا به چه کارهایی وا داشته ای سرت را می برد و روی سینه ات می گذارد. اما حدس زدم که گفتنش زود است و در آینده این ماجرا را حتماً برایش تعریف خواهم کرد و او کلی خواهدخندید و احتمالاًخیلی معذرت خواهی خواهدکرد.آخرین کارتن را که به داخل بردم دست توی جیبش کردو یک اسکناس پنج هزار تومانی درآورد و به بنده داد. آن را پس دادم و گفتم: " در عوضش یک لیوان آب سرد می خواهم." رفت و یک بطری آب آورد و همراه یک لیوان روی میز گذاشت. لیوان آب را که سر می کشیدم پرسیدم:" ببخشید، فرزندان شما کجاهستند؟ چرا این جا نمی آیند؟" با حالتی از غم واندوه پاسخ داد:" دو تا پسر دارم که خارج زندگی می کنن. یکی شون تازگی برگشته بود. چند روز پیش دوباره رفت." با اطمینان گفتم:" دختر شما که ایران زندگی می کنه." با تعجب گفت:" دختر من؟ ! من که دختر ندارم. شما دختر منُ کجا دیدین؟" یک دفعه ای این حرف از دهنم پرید که طبقه ی دوم. کمی فکر کرد و گفت:" او فهمیدم. منظور شما اون نقاشی طبقه ی بالاست. اون تصویر عروس منه که تازه از دنیا رفته. پسرم اون تصویر رنگ و روغنی را به دیوار طبقه ی بالا زده بودو در این چند روزی که این جا بود مدام به اون نیگا می کرد. اون دیگه طبقه ی بالا نیس. برداشت و بردش." در حیرت و ناباوری فرو رفته بودم . ناگاه با صدای شکستن لیوان به خود آمدم. کلی معذرت خواستم.خرده های شیشه را جمع کردم و سریع از آن جا بیرون آمدم. با خودم گفتم:" این نقاشی چقدر واقعی به نظر می رسید!"

 

18/3/1387


[ جمعه 92/1/30 ] [ 10:12 صبح ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 108708