سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

-" بیا جلو،‌نترس. بیا و گرمای عشق را تجربه کن. این تو را جاودانه می کند. به خود جرأت بده. در راه عشق گام نهادن هنر شوردلان و سبک بالان است. نکند که در تو خللی افتاده است."‌ولی پروانه خانم هم چنان بی احساس نشسته بود و کلامی نمی گفت. او با بی میلی به نصیحت ها گوش می داد: " پروانه خانم! دل به آتش بزن و بیا. مطمئن باش پشیمان نمی شوی. تا ساعتی دیگر اثری از من نخواهی یافت و پس از آن آه و حسرتی ابدی به دلت خواهد ماند." پروانه دیگر طاقتش تمام شد، برخاست و گفت: "‌خواهشا این قدر ادبی صحبت نکن. من گول حرف های واکس زده ی شما را نمی خورم. من با چه عقلی خودم را در آتش عشق تو بسوزانم وقتی که هر عاقلی زآتش سوزان حذر کند." باز هم نصیحت معشوق شروع شد:" این هنر عشق است که در آن بسوزی و جاودانه شوی. اگر عاشقان نمی سوختند امروز اسم و رسمی از عشق و عاشقی باقی نمی ماند. مگر در شعر شاعران از قول پروانه نخوانده ای که من عاشقم گر بسوزم رواست؟ وانگهی اگر شما در آتش ما می سوزید ما نیزهرلحظه از چشمان خویش اشک و ازسرخاکستری در ماتمتان می ریزیم و این نشانه ی یکرنگی عشق ماست که به قول شاعر ورنه شمع آتش چرا زد همچوخود پروانه را؟" پروانه سرش را تکانی داد و گفت: "‌این نصیحت های تو ذره ای در دل خارای من اثر ندارد. وانگهی تو معشوقی و من عاشق. چرا تو باید ناز من را بکشی؟" با این سخن قطره ی بزرگی از اشک در گوشه ی چشم شمع نقش بست و سرازیر شد. شمع اندکی ساکت ماند. پروانه ادامه داد:" عشق و عاشقی مربوط به گذشتگان و شاعران و ادبیان بوده است. قصه ی شمع و پروانه دیگر قدیمی شده است و تکرار نمی شود." شمع با گریه و زاری گفت:‌"‌شما پروانه ها را چه شده است؟ چرا دیگر وفاداری و دلباختگی گذشته را ندارید و میراث هزار ساله ی آبا و اجداد خود را از یاد برده اید؟ نکند خدای نکرده دلتان جای دیگر به یغما رفته است؟‌وای بر ما!" پروانه که از این بگو مگو خسته شده بود از جایش برخاست در آسمان چرخی زد و کمی دور تر را نظاره کرد انگار که منتظر آمدن کسی باشد. دوباره برگشت و جواب سوال های شمع را داد: "‌ ای معشوق ناپایدار! خوب متوجه شده ای. عمر تو از عمر گل نیز کمتر است. چگونه ما پروانه ها به معشوقی دل ببندیم که چند دقیقه بیشتر زنده نیست؟ و تازه آن عمرکوتاهش قرین اشک و ناله و اندوه است. من اکنون این جا نه به خاطر تو که به انتظار دوستم نشسته ام. او خواهد آمد و ما به روشنایی های شهر خواهیم رفت. آن جا انواع روشنایی ها وجود دارد و از هر رنگی هم که بخواهی می توانی پیدا کنی. نورشان و دوامشان هم از شما خیلی بیشتراست. خدا روشنایی فراوان بدهد به آرامگاه آن کسی که این نور مصنوعی را پدید آورد و با این کار خیرش سالانه جان میلیون ها پروانه ی بی گناه را از دوزخ شما حیله گران معشوق نما رهانید." شمع دیگر چند میلی متری از عمرش باقی نمانده بود و سرعت ذوبش خیلی بیشتر از قبل نشان می داد. در این هنگام پروانه ای به رنگ شب با خال هایی رنگین نزدیک آن ها فرود آمد و نفس زنان گفت:‌"‌بیا برویم دوست عزیز. امشب منبع نور جدیدی پیدا کرده ایم. دوران جدید عشقبازی فرا رسیده است. روشنایی هایی آمده که کم مصرف نام دارند. هر چند نورشان بسیار دلنواز است ولی ذره ای حرارت ندارند. شعله های مصنوعی آن ها انگار از یخ ساخته شده است. راحت می توانی روی آن ها بنشینی و عشقبازی کنی."

آن دو بال های همدیگر را گرفتند و با یک جهش از چشم شمع دور شدند. شمع که تمام وجودش فرو ریخته بود تا چند دقیقه بعد، هنوز هم روشن بود و در آه و اشک های ریخته ی خود می سوخت.

سنخواست 1392/2/5


[ جمعه 92/2/6 ] [ 8:21 صبح ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 108643