سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

وقتی استاد از کلاس درس خارج شد حمید اولین نفری بود که بیرون رفت. امیر پشت سرش دوید، دستش را گرفت و گفت:" با این عجله کجا می ری؟ بیا بریم سلف ناهارتُ بخور." حمید در حالی که سعی داشت دستش را آزاد کند گفت:" من امروز خیلی خسته ام. صُب زود بیدار شدم. همه اش کلاس بودم. می خوام زود برم خونه استراحت کنم. امیر در حالی که به آرامی دست حمید را ول می کرد گفت:" بعد ظهر یادت نره بریم استخر. ساعت 4 منتظرم." حمید بدون آن که چیزی بگوید با عجله خداحافظی کرد و رفت. او هر وقت که صبح زود بر می خاست اول سرش درد می گرفت و بعدش این درد به چشمانش منتقل می شد. تنها راهش این بود که یک قرص مسکن بخورد و یک ساعتی بخوابد.به همین خاطر می خواست زودتر به خانه برسد و استراحت کند. بیرون در دانشگاه بساط خرده فروشان یکی پس از دیگری روی زمین پهن شده بود. حمید بدون آن که به آن ها توجهی بکند راه خود را پیش گرفت. از بساط آخری که رد شد مکثی کرد. آن بساط یک سی دی فروش بود. سی دی فروش سی دی هایش را به طور منظم روی پارچه ای چیده بود. حمید چند قدم عقب برگشت. سلامی کرد و پرسید:" آقا ! شما چه سی دی هائی دارید؟" فروشنده سر تا پای حمید را نگاهی گذرا انداخت و گفت:" تا چی بخوای؟" حمید که از درد دستش را به پیشانی اش می فشرد آهسته گفت:" سی دی مجردی هم دارین؟" جوان گفت:" قیمت ها بالاست. حالا چی می خوای؟" حمید صدایش را آهسته تر کردو گفت:" این جدیده رو می خوام. فیلم استخرُ داری؟" جوان یک سی دی از کیفش در آورد و گفت:" سه و پونصد." حمید که دست به جیبش می کرد گفت:" قیمت سی دی رایتی ششصد تومنه." آن جوان فوراً سی دی را داخل کیف گذاشت و گفت:" آفرین به آدم همه چیز فهم. قیمت سی دی رایتی ششصد تومنه . قبول. ولی این سی دی آبروی چهل تا فامیله. ببینم آبروی چهل تا فامیل سه و پونصد نمی ارزه."  حمید که حوصله اش از این حرف ها به سر آمده بود گفت:" باشه . قبوله. ولی وای به حالت اگه سی دی خالی باشه یا سوخته باشه. اون وقت هر جا باشی پیدات می کنم. یه بلائی سرت بیارم  که ..." آن جوان بدون توجه به ادمه حرف هایش،سی دی را به حمید داد و گفت:" خوبه بابا. هارت و پورت اضافه ممنوع. برو ببین حالشُ ببر."حمید سی دی را داخل کیفش گذاشت و به طرف ایستگاه تاکسی به راه افتاد.

اتفاقاً داخل تاکسی هم حرف از فیلم استخر به میان آمد. راننده می گفت:" یه نفر آدم از خدا بی خبر پیدا شده که این فیلمُ گرفته ولی آدمای بی دین تری هم هستند که اونُ می خرن و نیگا می کنن." حمید کیفش را دو دستی چسبید و گفت:" خُب ، حتماً جذابیت داره که نیگا می کنن. باید زمینه فراهم بشه تا این جذابیت از بین بره. اون وقت کسی به این فیلم ها محل نمی ذاره." راننده در حالی که سعی داشت حواسش به جلو باشد نیم نگاهی به حمید انداخت و گفت:" استغفرا... یعنی می فرمائین که هم رو لخت بیرون بفرستن تا این جذابیت از بین بره." بقیه مسافران تاکسی هم حرف های مشابهی زدند. حمید که فهمید جو داخل تاکسی علیه اوست تا آخر ساکت ماند و چیزی نگفت.

از تاکسی که پیاده شد شروع به دویدن کرد. به خانه که رسید سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت. مادرش به طرفش آمد.

-         ناهار آماده س.

-         دانشگاه خوردم. سیرم.

-         مگه نگفتی قورمه سبزی دوست داری. منم واست قورمه سبزی درست کردم.

حمید لبخندی زورکی زد و گفت:" اتفاقاً ناهار دانشگاه هم قورمه سبزی بود.خیلی گشنه بودم طاقت نیاوردم خوردم." حمید این را گفت و وارد اتاقش شد. هنوز سی دی را داخل رایانه نگذاشته بود که صدای در اتاق را شنید. در را باز کرد. مادرش پشت در ایستاده بود. پاکتی را به حمید داد و گفت:" این یادداشت نسرینه . صُب که دانشگاه رفت اینُ به من دادو گفت که فقط داداشش اونُ بخونه." حمید پاکت را گرفت و آن را گوشه ای گذاشت. سریع به سمت رایانه آمد. سی دی را گذ اشت و منتظر ماند. با خودش گفت:" وای به حالت اگه سر کاری باشه. بچه قرتی اگه کلاه سرم گذاشته باشی ... .

پدر و مادرحمید برای ناهار آماده می شدند که دفعه سروصداهای وحشتناکی از اتاق حمید شنیدند.صدای شکستن اشیاء با فریادهای حمید یکی می شد و خبر از فاجعه ای هولناک می داد. هر دو با دلهره پاشدندو به سمت اتاق حمید دویدند. در زدند ولی حمید در را باز نکرد. پدر حمید در را گشود. مادرش نیز به دنبال پدر وارد اتاق شد. اتاق کاملاً به هم ریخته بود.نمایشگر رایانه خرد شده بود. میز رایانه شکسته شده بود. از گلدان گف چراغ مطالعه، تابلوها و .... هیچ چیز باقی نمانده بود. هرچه مادر و پدر حمید پرسیدند چه شده جوابی نشنیدند. فقط حمید با صدای بلند می گفت:" خواهش می کنم منُ تنها بذارین. خواهش می کنم.... . پدر و مادر حمید با دیدن این وضع بهتر آن دیدند که اتاق را ترک کنند. حمید که سرش را میان دو دستش گرفته بود زار زار گریه می کرد. در این هنگام چشمش به پاکت نامه ی خواهرش افتاد. فوراً آن را برداشت وپاکت را باز کرد و شروع به خواندن نمود. خواهرش این چنین نوشته بود:

               سلام برادر عزیزم.

وقتی این نامه به دست تو می رسد که من تصمیم خود را عملی کرده ام.

 من به خاطر دلایلی که به زودی برایت آشکار خواهد شد تصمیم دارم

به این زندگی تلخ و ذلت بار پایان دهم. امیداوارم که همگی مرا ببخشید.

خواهر بی گناهت نسرین

قطره ها ی اشک حمید بر نوشته های خواهرش سرازیر شد آن ها را از صفحه ی کاغذ پاک نمود.

17/3/1387


[ جمعه 92/1/30 ] [ 10:14 صبح ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 108707