سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

من هم یک روزی مثل همه ی شما، راننده ای با دقت بودم. ولی حالا متأسفانه از نعمت رانندگی محرومم. اگه گفتید چرا؟ آره، درست حدس زدید. من تصادف کردم. دیگه نمی تونم رانندگی کنم. نه این که فکر کنید خدای نکرده دست یا پایم را توی تصادف از دست داده ام. نه، اصلاً این طوری نیست. واقعیتش این است که من توی یک تصادف له و لورده شدم. الان هم تو عالم خاکی شما نیستم.آره، من از عالم برزخ با شما صحبت می کنم. نه ... نیازی نیست که از من بترسید. من با شماهای به ظاهر زنده اصلاً کاری ندارم. یعنی زورم به شما ها نمی رسد. فقط می خواهم سرگذشتم را برایتان نقل کنم تا این که درس عبرتی برای شما باشد. دوست ندارم در راه رفته ی من دوباره  قدم بگذارید. باور کنید که من هم یک روزی مثل شما راننده ای مطیع قانون و بادقت بودم. حتی وقتی راننده ای قانون شکن را می دیدم، آمپرم بالا می زد. خیلی وقت ها شده بود که شماره آن ماشین را به پلیس می دادم. یا بعضی وقت ها خودم نماینده ی تام الاختیار قانون می شدم و با خاطی ها عصبانی می شدم. ولی هیچ وقت فکر نمی کردم من یک روزی مثل آن ها شوم، قانون شکن و قانون گریز. با این حال فکر نکنید که بنده اصلاً جریمه نشده ام. من در تمام عمر کوتاهم دوبار جریمه شدم. یک بار به خاطر این که خانم بنده، کمر بند نبسته بودند. بار دوم ، ... اجازه دهید ماجرایش را برایتان تعریف کنم.

همه ی ماجرا از یک شب پائیزی شروع شد. یکی از شب های آخر پائیز با عمری یلدایی. نسیم پائیزی، شلاق سردی را بر گونه ها فرود می آورد.من خسته از یک روز کار و رانندگی و دوندگی خودم را به ماشین رساندم.وقتی با پلاستیک داروها داخل ماشین شدم، ساعت دیجیتال ماشین دقیقاً نه شب را نمایش می داد و من باید برای رسیدن به شهر خودمان یک ساعت دیگر رانندگی می کردم. داخل ماشین به غیر از من و خانم،‌ دختر کوچولوی بیمارمان هم حضور داشت که چشمانش از بی حالی باز نمی شد و هر از چند گاهی گریه ای سر می داد و آرام می شد. در ده کیلومتری شهر یک دوراهی قرار داشت. سر دو راهی یک ایستگاه پلیس راه وجود داشت که تازه در آن جا مستقر شده بودند و جای ساختمانی درست و حسابی چند دستگاه کانکس کار گذاشته بودند. هنوز پنج کیلومتری رانندگی نکرده بودم که در تاریکی شب احساس کردم تابلوی گرد قرمز رنگی کنار جاده بالا و پایین می رود. ماشین را به شانه ی خاکی سمت راست هدایت کردم. مدارک ماشین را در دست گرفتم و به سمت پلیس که در شانه ی چپ جاده به انتظار من ایستاده بود، رفتم. لبخندی زدم و مدارک را تقدیم نمودم. مدارک را گرفت و همانطور که به آن ها نگاه می انداخت گفت:" چه خبرته؟ با یک چراغ ، گازُ تخته کردی. کجا با این عجله؟" با تعجب گفتم:" یک چراغ؟ نه ... چطور ممکنه؟"‌بعد به طرف ماشین رفتم و چراغ ها را امتحان کردم. پلیس راست می گفت. چراغ سمت راست استپ پایین نداشت. دوباره برگشتم و گفتم:‌"‌شما راست میگین. من اصلاً متوجه نشده بودم وگرنه عوضش می کردم." در کمال تعجب مدارک را تحویل بنده داد و من هم با شادی به سمت ماشینم دویدم. داخل ماشین که شدم قضیه را برای خانم تعریف کردم. خانم از بس خوشحال شده بود که تا خود شهرمان برای پدر ومادر آن پلیس طلب آمرزش و مغفرت می کرد. خود بنده نیز که از جریمه ی سنگینی رهایی یافته بودم مدام خدا را شکر می گفتم. باخود گفتم:" من که عمریه از قانون تبعیت می کنم و هوای قانونُ دارم، بالاخره قانون هم یه بار باید هوای منُ داشته باشه. این که چیز زیادی نیس. تازه ، من نفهمیده بودم که چراغم سوخته وگرنه حتماً توی شهر عوضش می کردم، بعداً حرکت می کردم. این عمدی نبوده، آره،‌پلیس حتماً تشخیص داده که عمدی نبوده." به دوراهی که رسیدیم،‌چند تا پلیس آن جا مشغول تلاش و کنترل جاده بودند. برایشان بوقی ممتد زدم وحتی در آن تاریکی شب برایشان دست تکان دادم. آن وقت دخترم دیگر خوابیده بود و خانم تحت تأثیر رفتار آن پلیس وظیفه شناس هنوز هم فاتحه نثار درگذشتگانش می نمود و من خوشحال از این عمل ارزشمند پلیس،  بر او هزاران درود می فرستادم.

آن شب پس از شام سراغ مدارک رفتم تا یکی از رسیدهایم را چک کنم. رسید را به راحتی پیدا کردم ولی یک چیز مشکوک به نظر می رسید. جهت اطمینان خاطر، مدارک را یک به یک روی فرش پهن کردم. نمی دانم چرا اثری از کارت ماشین و گواهینامه ی من داخل مدارک نبود. یعنی چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد؟ کجا گمشان کرده بودم. خانم را صدا زدم. او که کاملاً بی اطلاع بود، کمی فکر کرد و سرانجام گفت:" شاید دست پلیس مونده باشه." به تندی گفتم:" مونده که چی بشه؟ به چی دردشون می خوره؟ اونا که مدارکُ تحویل بنده دادن و من هم حرکت کردم. چرا چیزی نگفتن؟ چرا سردو راهی منُ متوقف نکردن؟"‌ خانم گفت:" برای نوشتن جریمه، کارت ماشین و گواهینامه تُ درآورده ن. توی ساده فک کردی اونا از خیر جریمه ت گذشته ن.  مگه میشه پلیس ببخشه. ولی کاش به همکاراش خبر می داد تو دو راهی نگهت می داشتن، اونا رُ بهت برمی گردوندن."

فردا صبح توی اداره حواسم به کار نبود. مدام به مدارکم فکر می کردم. بی دلیل به ارباب رجوع گیر می دادم. گاهی وقت ها کپی مدارک را یواشکی از داخل پرونده ی آن ها درمی آوردم و توی سطل زباله می انداختم. بعد آن ها را دوباره می فرستادم کپی تهیه کنند. کمی که سرم خلوت شد، شماره ی پلیس راه دوراهی را پیدا کردم. زنگ زدم و قضیه را مختصر توضیح دادم. درست همان گونه که خانم فرموده بودند مدارک نزد آن ها بود. و قرار شد بروم و آن ها را تحویل بگیرم. خدایا شکر! دیگر خیالم راحت شد. اصلاً ناراحتی من بی جهت بوده. مشکل بنده به آسانی قابل حل شدن بود. بعد ظهر راه افتادم و هنوز چند کیلومتری حرکت نکرده بودم که متوجه شدم رانندگی بنده پُر از اشکال است. من نه کارت ماشین داشتم و نه کارت گواهینامه. ولی اهمیتی ندادم. بنده که تقصیری نداشتم. از طرفی مطمئن بودم که در آن مسیر تا دوراهی سروکله ی پلیس پیدا نمی شود و چون به دوراهی برسم مشکل من حل می شود. به هر حال این اولین تخلف عمدی من بود. این همان تخلفی بود که سرمنشاء همه ی تخلفات بعدی بنده گردید. به دوراهی رسیدم. به دکه ی پلیس رفتم و کارت شناسایی ام را نشان دادم و مدارکم را طلب کردم. فردی که پشت میز نشسته بود، گفت:" متأسفانه هم اکنون ساعت اداری نیس. شما باید صبح ها تشریف بیارین." اعصابم به هم ریخت ولی خودم را کنترل کردم. چرا که هر گونه خطایی ممکن بود پشیمانی زیادی به همراه داشته باشد. با دستان خالی دوباره همان مسیر را برگشتم.

روز بعد یک ساعتی در اداره بودم و سپس مرخصی گرفتم. باز هم بدون گواهینامه و کارت ماشین راه افتادم. این بار ترسم کمتر شده بود و با اطمینان بیشتری رانندگی می کردم. به اولین روستا که رسیدم،‌یک بطری آب معدنی خریدم. دوباره راه افتادم و حین رانندگی آب می نوشیدم. خیلی تشنه بودم. تا ته آن را سرکشیدم. شیشه را پائین کشیدم و بطری خالی را پرت کردم پائین. به دو راهی که رسیدم آسوده خاطر به سمت دکه رفتم و مدارک خود را جویا شدم. طرف به آرامی گفت:"‌مدارک شما آماده س. فقط باید یک عدم خلافی بیارین و اونا رُ ببرین." ای خدا! به چه روزی افتاده بودم. حالا باید این چند کیلومتر تا شهر را بدون مدارک رانندگی کنم.این مسیر پُر بود از مأمور.حتماً جریمه می شدم. از طرف دیگر،دوست نداشتم ماشینم را آنجا ول کنم و با ماشین های توراهی بروم. این کار خیلی وقت مرا می گرفت.بالاخره دلم را به دریا زدم. استارت زدم و راه افتادم. ترسان و لرزان راه شهر را در پیش گرفتم. بخت حسابی با من یارشده بود.بدون هیچ مشکلی به شهر رسیدم. پس از گرفتن عدم خلافی سریع راه برگشت را در پیش گرفتم. در دو کیلومتری شهر، پلیس کنار جاده ایستاده بود و با دوربینش تردد وسایل نقلیه را می پائید. با خود گفتم اگر از من مدارک بخواهد چه کنم؟ حداقل پنجاه تومن جریمه می شوم. ولی شکر خدا به آرامی از کنارشان گذشتم و در دل خوشحال بودم که پنجاه تومن کاسب شده ام. دقایقی بعد در دو راهی بودم و این بار با دو صد اطمینان به دکه مراجعه کردم و مدارکم را خواستم. آقایی که داخل نشسته بود گفت:" متاسفانه چند دقیقه ای دیر تشریف آوردین. آقای خانزاده تشریف بردن مرخصی."  احساس کردم که در این مدت مثل یک توپ فوتبال پاس کاری شده ام. سیم های مخم قاطی کرده بودند و نزدیک بود که فیوز بپرانم. خیلی به خودم فشار آوردم و تظاهر کردم که هیچ مشکلی پیش نیامده است. با لبخندی زورکی گفتم:" اشکالی نداره. حتماً کار واجبی پیش اومده. فردا حتماً تشریف میارن؟" طرف گفت:" آره، حتماً."  دوباره همان مسیر تکراری را برگشتم. دیگر نداشتن گواهینامه و کارت ماشین برایم عادی شده بود. ترس حتی در کنج دلم راه نداشت.

 روز بعد نیز مرخصی گرفتم تا خودم را به دو راهی برسانم. اول از همه کمر بند نبستم و خشت اول را اصلاً نگذاشتم. بعد فرسنگ ها از سرعت مجاز فاصله گرفتم و کلی لذت می بردم. جریمه ی این خلاف ها چقدر می شد؟ با خودم حساب کردم. باورنکردنی بود. یعنی من این همه کاسب شده بودم. خنده ی مستانه ای زدم و چهره ی پلیس در ذهنم مجسم شد. فریاد زدم:"‌بیا بنویس. کجائی؟ یالا زود باش بنویس. منتظر چی هستی؟" ولی دوباره خندیدم و بر پدال گاز بیشتر فشار آوردم. عقربه ی  کیلومتر شمار انگار که از هر قید و بندی رها شده باشد ، صفحه ی مدور را با سرعت طی می کرد. خواستم از اتوبوسی دراز و بی ریخت سبقت بگیرم. درست مانند لاک پشتی  می مانست که در ماسه های کنار ساحل با خیالی آسوده گام برمی داشت. از مقابل ، کامیون گنده ی آبی رنگی ظاهر شد. آیا با آن سرعت می توانم اتوبوس را رد کنم؟ آیا کامیون به من برخورد نخواهد کرد؟ حتماً می توانستم. سرعتم خیلی زیاد بود. این لاک پشت سوار لعنتی حتی یک سانتی متر هم کنار نرفت. در عوض راننده ی کامیون تا جا داشت خودش را به سمت راست کشید و چیزی نمانده بود که از جاده منحرف شود. راهی گشوده شد ولی معلوم نبود بتوانم از آن میان رد شود. با همان سرعت عبور کردم. ولی متأسفانه محاسبات من اشتباه ازآب در آمد. از بخت بد، چراغ چپ ماشین محکم به سپر کامیون برخورد کرد و .... .

حالا من این جا توی عالم برزخ مانده ام و هنوز هم به کارت ماشین و گواهینامه ام نرسیده ام. معلوم نیست آن دو کارت چه مدت در آن مکان اقامت خواهند کرد، ولی مطمئنم که دیگر کسی سراغی از آن ها نخواهد گرفت.

سنخواست 1392/6/6


[ چهارشنبه 92/6/13 ] [ 4:12 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 108721