سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

 گرامر درس اول سال اول دبیرستان به زبان داستان

شخصیت های داستان:

must, can, have to, may

توی یکی از پرورشگاه های بزرگ شهر لندن، شش تا بچه بودند که توی یک اتاق زندگی می کردند. این شش تا بچه توی خوابگاه به گروه ناقص مشهورشده بودند. آن ها خودشان این عنوان را انتخاب کرده بودند، نه به خاطر این که خدای نکرده دست یا پایشان ناقص باشد. نه ، اصلاً این طور نیست. آن ها به این دلیل که گذشته ی مشخصی نداشتند و بعضی از آن ها خود را بدون آینده می دیدند این عنوان را برگزیده بودند. گروه ناقص تازه به کلاس چهارم ابتدایی وارد شده بودند و وقتی با واقعیت زندگی خود روبرو شدند بسیار دلتنگ و افسرده گشتند. در یکی از شب های تابستان که بچه های گروه خیلی دلتنگ و غمگین بودند دور هم نشستند و تا نیمه شب شروع به درد دل و شکوه از روزگارنمودند. در این میان ماست خیلی بیشتر از بقیه دلش گرفته بود. او در حالی که به دیوار تکیه داده بود و قطره های اشک از گوشه ی چشمانش می چکید، می گفت:" آخه این چه زندگی نکبت باریه. اصلاً معلوم نیست پدر و مادر ما کی ین. گذشته ی ما که مشخص نیس.  با این وضع حتماً آینده ای هم نخواهیم داشت."‌ کن که یکی از بهترین دوستانش بود آمد کنار او نشست و او را دلداری داد. ماست رو به کن کرد و گفت:" حالا خوبه که گذشته ی تو معلومه. ولی من بدبخت چی؟ دلمُ به چی خوش کنم؟" کن با مهربانی گفت:" شرایط ما دو تا مثّ همه. دوتائی مون آینده نداریم. می دونی که بدون آینده زندگی خیلی مشکله؟" می که یکی دیگر از اعضای گروه بود با صدای بلند گفت:" چرا زانوی غم بغل گرفتین؟ من قول می دم که یکی پیدا بشه و سرپرستی ما رُ قبول کنه. اون وقت گذشته ی او گذشته ی ما هم میشه. آینده ما رُهم حتماً تضمین می کنن." بعد به آن ها گفت که شب از نیمه گذشته و بهتر است بروند با خیالی آسوده بخوابند و فکرشان را زیاد مشغول این مطالب بیهوده نکنند.

صبح روز بعد، بچه ها با صدای سرپرست خوابگاه از خواب برخاستند: " بچه ها پاشین. چقدر می خوابین؟ زود باشین پاشین که مدیر پرورشگاه با شما کار خیلی مهمی داره."‌ بچه ها یکی یکی آماده شدند و با عجله خود را به اتاق آقای مدیر رساندند. وارد اتاق که شدند چشمشان به مردی با ظاهری آراسته افتاد که روی صندلی لمیده بود و با دیدن آن ها لبخندی برلبانش نقش بست. بچه ها روبه روی مدیر ایستادند و زیر چشمی به آن مرد آراسته نگاه می کردند. آقای مدیر به بچه ها گفت:" آقایی که این جا حضور دارند آقای هَوتو هستند. ایشون تصمیم گرفته ن سرپرستی یکی از بچه های این مرکزُ برعهده بگیرند." بعد رو به آقای هَوتو کرد و با اشاره ی دستش او را دعوت به انتخاب نمود. آقای هَوتو از جایش برخاست و مقابل بچه ها ایستاد. دستانش را از جیبش درآورد و روی چانه هایش گذاشت. آن وقت با دقت تمام ، قیافه ی تک تک بچه ها را ورانداز کرد. بعد به سمت مدیر رفت و چیزی در گوشش گفت. آقای مدیر به ماست گفت که روی یکی از صندلی ها بنشیند وبه بقیه ها بچه ها هم امر کرد به اتاقشان بروند. وقتی اتاق خلوت شد آقای هَوتو آمد کنار ماست نشست، دستی برسرش کشید وگفت:" ببینم تو حاضری فرزند آقای هوتو باشی؟"‌ماست که شوکه شده بود، لحظاتی ساکت ماند و بعد با خوشحالی فریاد زد:" البته." بعد سرش را پائین گرفت و با صدای حزن انگیزی گفت:" ولی من نه گذشته ندارم و نه آینده ." آقای هَوتو با مهربانی گفت:" نگران نباش. گذشته ی من گذشته ی تو هم هست. آینده ی تو هم تضمینه. اونش بامن." چند روز بعد ماست با دوستان هم اتاقی و هم خوابگاهیش خداحافظی کرد و به آن ها امیدواری داد که به زودی آن ها هم سرپرستی پیدا خواهند کرد. سپس او به خانه ی هَوتو رفت و دوران جدیدی از زندگیش را آغاز کرد. او دیگر افسرده و نگران نبود. چرا که هم گذشته داشت و هم آینده. او گذشته و آینده اش را مدیون آقای هَوتو بود. 

سنخواست 1392/7/4

 


[ سه شنبه 92/7/9 ] [ 10:38 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 108719