سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

تقدیم به دکترعلی اکبر وحدتی و پروفسور رافائل بیشونه ( از کشور ایتالیا)، باستان شناسانی شیفته ، که آئینه های عبرت را به آیندگان می نمایانند.

با صدای خانمم از خواب بیدار شدم: " محسن! پاشو، چقدر می خوابی؟... گوشیتُ آوردم. داره زنگ می خوره." بدون این که چشم هایم را باز کنم، با بی رمقی گوشی را از دستش گرفتم. خیلی گیج و منگ بودم. انگار خوابی چند هزار ساله را تجربه می کردم و این گوشی مانند شیپور صور اسرافیل بود که بیدارم می کرد: -" کجائی محسن؟ چرا گوشیتُ جواب نمی دی؟ تو این شهر چه خبره؟ امروز به هر کی زنگ می زنم جواب نمی ده. انگار همه خوابن." – " خوب فهمیدی پروفسور.خواب بودم.. بیدارم کردی." – " ای بابا،‌ حالا چه وقت خوابه؟ پاشو می خوام یه جایی ببرمت دیدنی. نیای پشیمون می شی. یه رُب دیگه اونجام.اوکی؟" من هم اوکی گفتم و گوشی را گوشه ای پرت کردم. مانند جسمی بدون روح شده بودم. از گوشه ی چشمانم نگاهی به پنجره انداختم. هوا خیلی روشن بود. من زمان را گم کرده بودم. انگار در یک خلاء زمانی به سر می بردم. از خانم پرسیدم که چند ساعت است خوابیده ام. خانم خندید و گفت: " بگوچند قرنه. ماشاء الله خوابت با خواب اصحاب کهف برابری می کنه." حوصله ی شوخی را نداشتم. کمی به مخم فشار آوردم. ولی انگار داخل جمجمه ام خاک ریخته بودند و اصلا کار نمی کرد.بالاخره  یادم آمد که بعد از ناهار تا دراز کشیده بودم به خواب عمیقی فرو رفته بودم. آن هم به این خاطر بود که خیلی خسته بودم. آن روز ساعت یازده از اداره مرخصی گرفتم و به بانک رفتم. مبلغی را به حساب واریز کردم تا بتوانم طی ماه های آینده از تسهیلات اعطایی آن بانک بهره مند بشوم. تصمیم داشتم مبلغی جور کنم و با آن آپارتمانی در شهری بزرگ بخرم. خیلی دلم می خواست چند سال بعد که بازنشسته می شوم به شهر بزرگتری بروم. داشتن منزل از ضروریات زندگی در هر شهری است. انسان باید اول مسکنش را تأمین کند و جایش را مشخص نماید بعد مهاجرت نماید. ناگفته نماند در زادگاهم دو تا ساختمان بزرگ و اعیانی ساخته بودم وهنوز هم از بدهی ها و اقساط ساختمان دوم کاملاً خلاص نشده بودم که فکر سرپناهی در شهری بزرگ  مانند خوره به جانم افتاد. از طرفی دلم نمی آمد که این ساختمان ها را بفروشم. آخر من در تک تک آجرها و گوشه و کناراین قصرهای بی نظیرم خاطره داشتم. تازه اگر یکی از آن ها را می فروختم به زحمت می توانستم یک آپارتمان کوچک توی شهری بزرگ بخرم. وقتی خوب فکر می کردم و سبک سنگین می کردم اصلاً دلم نمی آمد آنها را و یا یکی از آن ها را بفروشم.

تازه لباس هایم را پوشیده بودم که زنگِ در به صدا در آمد. بیرون رفتم. مهدی داخل ماشین نشسته بود و انتظار مرا می کشید. سوار شدم: -" سلام مهدی خان، حالا کجا قراره بریم؟" مهدی در حالی که حواسش به جلو بود گفت:" کمی صبر کنی معلوم میشه."

  بعد ظهرسرد پائیزی بود. برگ های زرد درختان دو طرف خیابان روی کاپوت ماشین غلتی می زدند و سپس پائین سُر می خوردند. کم کم از شهر خارج می شدیم و هیاهو و سروصدای ماشین ها فروکش می کرد. کمی بعد، وارد جاده ای خاکی شدیم . در یک طرفمان زمین های کشاورزی دیده می شد و در طرف دیگر تپه ها و زمین های همواری که که دو رشته قنات مانند ستون فقرات در آن میان خودنمایی می کرد:" فکر کنم این جا محوطه ی باستانی چلو باشه؟" مهدی لبخندی زد و گفت:" خوب فهمیدی آی کیو." از محوطه ی چلو خیلی شنیده بودم ولی با این که به شهر خیلی نزدیک بود، هرگز فرصت رفتن به آنجا پیش نیامده بود. مهدی ماشین را جلوی تابلویی سبز رنگ پارک کرد. تابلو با خطی نستعلیق توضیح کوتاهی درباره ی محوطه می داد و قدمت آن را با توجه به سفالینه ها و دست ابزارها و فلزات کشف شده شش هزار سال می دانست. در ذهنم شروع کردم  آهسته آهسته به عقب رفتن، آن هم نه یک و نه دو سال بلکه شش هزار سال. هنوز چند قرنی عقب نرفته بودم که مهدی دستم را گرفت و با خود کشید. چند قدم آن طرف تر از داخل کانکس فردی بیرون آمد. سلامی کردیم. جوان تنومند و قوی هیکل همین طور که جلو می آمد روی سخن با ما باز کرد:" خواهش دارم که به اشیاء و اسکلت ها دست نزنید. داخل ترانشه( گودال های حفاری شده ) ها هم نرین." ما هم چشم جانداری گفتیم و به سمت ترانشه ها رفتیم. به ترانشه ی اول که رسیدیم منظره ای دیدیم که در جا میخکوب شدیم، اسکلت زنی بلند قامت که به حالت جنینی آرمیده بود. انگار که می خواست در دنیایی دیگر متولد شود. به جای مغز جمجمه اش را خاک پُر کرده بود و طراوت و زیبایی چهره اش به خاک رفته بود. دردو دستش النگوهایی آبی رنگ با استخوان ها هم نشین گشته بودند. در اطرافش خمره ها و سفالینه ها یی از مواد غذایی چیده شده بودند.از آن همه غذا و توشه ای که کنارش گذاشته بودند فقط استخوان های کله پاچه باقی مانده بود و دانه های سیاهی  که انگار شش هزار سال تاریکی گور را به خود جذب کرده بودند. مطمئناً وقتی او را در آرامگاه ابدیش جای می دادند یک لحظه هم این فکر به ذهنشان خطور نمی کرد که هزاران سال بعد انسان هایی کنجکاو آفتاب را به خانه ی تاریک و استخوان های اسفنجی او می تابانند و توشه و کاشانه ی او را به تمام جهانیان می نمایانند. مهدی مدام عکس می گرفت و من زمان را گم کرده بودم و احساس می کردم به طناب زمان متصل شده ام و به شش هزار سال گذشته پرت می شوم. در ترانشه های بعدی نیز انواع اسکلت ها از کودک گرفته تا پیرمرد، از زن گرفته تا مرد مشاهده می شد. البته با توشه هایی از انواع غذاها و میوه های مختلفی که هرگز استفاده نشده بودند.

نیم ساعتی به اذان مغرب مانده بود و تاریکی در شهر نوپیدا نفوذ می کرد و تنش را روی خاک های پوسیده می انداخت. ما راه شهر را در پیش گرفتیم. روشنایی های شهر یک به یک چشمک زنان از ما استقبال می کردند. کم کم خاطره ی شش هزار سالگان از ذهن کنار می رفت و اقساط و بدهی های بانکی و شخصی یک به یک از سلول های خاکستری مغزم، سرک می کشیدند. شهر در جنب و جوش بود و مردم مشغول گشت و گذار و خرید بودند.

سنخواست 1392/8/13‌


[ چهارشنبه 92/8/15 ] [ 3:20 عصر ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 108576