داستان کوتاه پارسی |
تقدیم به دکتر علی اسماعیلی طبیب مشفق و نستوه آن روز دهمین روزی بود که علی مادرش را ندیده بود. از روزی که کنار مینی بوس زوار دررفته ی روستا ایستاده بود و از پنجره های غبار گرفته آن مادرش را نگاه می کرد، درست ده روز می گذشت. او در آن روز حتی لحظه ای به این فکر نمی کرد که این جدایی ممکن است چنین مدت طولانی به طول بینجامد. در این چهارده بهاری که به چشم دیده بود این اولین بار بود که چنین مدت مدیدی از مادرش دور می افتاد. او فقط یک بارغم دوری را تجربه کرده بود آن هم برای مدتی کوتاه. وقتی که او دانش آموز دوم ابتدایی بود مادرش چهار روز به زیارت امام رضا(ع) رفته بود، و وقتی که برگشت برای علی یک دست وسایل دکتربازی آورد. علی خوب یادش می آید که تا مدت ها پدر و مادر، خواهر و برادرها و حتی خانم های همسایه را معاینه می کرد. ولی این بارقضیه فرق می کرد. او این بار به قصد زیارت که نرفته بود. علی نیز دیگرچشم انتظار سوغاتی نبود. او هیچ انتظاری نداشت جز این که یک بار دیگر مادرش را صحیح و سالم کنار اعضای خانواده ببیند. صبح ها با صدای دلنشین مادرش از خواب برخیزد و از شیر گرمی که برای او روی سفره ی پارچه ای وصله شده می گذارد، بنوشد. آه چقدر لذت دارد حضور گرما بخش مادر! اشک از گوشه ی چشمان علی سرازیر شد و روی زمین تشنه چکید. در این ده روز هر وقت غرق افکارش می شد همین حالت به او دست می داد. آن وقت با چوبدستی اش بازی می کرد و آن را آهسته به زمین می زد. گاهی هم زیر چشمی گوسفندان را می پائید. وقتی که خیلی دلش می گرفت، با گوسفندان درد دل می کرد و بلند بلند برای آن ها قصه ی دلتنگی خود را شرح می داد:" هیچ می دونین چرا بابام دوستانتونُ ازتون جدا کرد؟... بابام اونارُ فروخت تا یه خورده پول واسه ننه مُ جور کنه. می دونم خیلی با هم مأنوس شده بودین. عوضش ننه م خوب می شه و دوباره پیشمون برمی گرده. آره ... او حتماً خوب میشه." گوسفندها هم لحظه ای سرشان را بالا می گرفتند و به چشم های او زل می زدند، بعد دوباره سرشان را پائین می انداختند و مشغول چریدن می شدند. دوساعتی به غروب مانده بود که علی گوسفندان را به سمت روستا آورد. خسته و بی رمق پشت سر گوسفندان خود را می کشید. سایه بلندش مانند شمعی در برابر باد می لرزید. او خسته بود. خستگی او نه از این بابت بود که چندین روز را با لقمه ای کوچک به شب رسانده بود ونه از کار و تلاش روزانه، بلکه فکر و خیال آن فرشته ی مهربان و چراغ پُرفروغ خانه، لحظه ای رهایش نمی کرد.چشمانش سیاهی می رفت.از دور سیاهی بزرگی مقابل منزل به نظرش رسید. هر چه نزدیک تر می شد، آن سیاهی رنگش به آبی متمایل می گشت وبالاخره او توانست ماشین باری آبی رنگی را جلوی درِ خانه تشخیص دهد. خون در رگ هایش سرازیر شد. چشمانش پُر از نور شد. جانی دوباره گرفت. چوبدستیش را در هوا چرخاند و مانند پرنده ی سبکبالی که از زمین کنده می شود به سمت خانه دوید و فریاد "ننه جان" و " عزیز جان"ش در تمام روستا طنین انداز گشت. به ماشین که رسید نگاهی سریع به داخلش انداخت. ولی به جز راننده کسی داخل ماشین نبود. به سمت خانه دوید. دم درِ چوبی و رنگ و رو رفته ی حیاط با هیکل خمیده ی پدرش روبه رو شد که درحال خارج کردن ماده گاوشان بود. پشت سرش مرد چاقی که سبیل های کشیده ای داشت نیز کمکش می کرد.علی لحظه ای درنگ کرد و نفس زنان پرسید:" پس ... ننه م... کو؟...حتماً توی خانه س؟" پدرش آب گلویش را قورت داد، دستی بر سر علی کشید و گفت:" ننه ت ... راستش ننه ت ... حالا حالاها مهمون مریض خانه س." علی سرش را روی چارچوب در گذاشت و فریاد بلندی کشید. پدرش او را گرفت و به آرامی تکیه ی دیوار داد. علی کمی سرش را راست کرد، نگاهی به ماده گاو انداخت وبا صدای ضعیفی پرسید:" این زبون بسته رُ کجا می برین؟" پدرش لحظه ای مکث کرد، سرش را پائین انداخت و به آهستگی گفت:" می خوام بفروشمش، واسه ننه ت." سپس به سمت ماده گاو رفت، به اتفاق آن مرد سبیلوآن را کشیدند واز خانه خارج کردند. راننده ی ماشین نیز پیاده شد و به کمک آن ها آمد. علی برخاست و پشت سر پدر حرکت کرد و خود را با نوازش کردن گاو مشغول نمود. وقتی که نزدیک ماشین رسیدند علی از پدرش پرسید:" اون ده تا گوسفندی که فروختی کافی نبود؟ اون که خیلی پول زیادی بود." پدرش نگاهی به چشم های درشت گاو انداخت و جواب داد:" کافی بود پسرم. ولی ما مجبوریم این پولُ پرداخت کنیم والا آقای دکتر به اتاق عمل نمی ره." علی نتوانست از حرف های پدرش سر دربیاورد.او دیگر خاموش شد وچیزی نپرسید.سپس به آهستگی چند قدم عقب رفت و دم درِ خانه ایستاد. دقایقی بعد ماشین آرام آرام از آنجا دور می شد. پشت ماشین ماده گاوی بود که با یک چشمش به ماشین و با چشم دیگرش خانه ی صاحبش را نظاره می کرد. سنخواست 1392/8/27 [ شنبه 92/9/2 ] [ 10:18 عصر ] [ سانیار امینی ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |